به دستهایم نگاه میکنم و احساس میکنم این اولین بار است که می بینمشان. فکری در سرم به پرواز در می آید: کاش دستهایم مثل دستهای مادربزرگم بشوند، با همان پینه ها و ترکها و خشکی ها. با همان رگهای آبی بیرون زده و استخوانهای خشک شده. دستانی با همان بوی آب و بوی خاک. دستانی مثل یک باغچه کوچک. کاش دستانم از خاک دیوار حیاط خانه مادربزرگ بود...خاک باران خورده.
لا به لای این خطهای ریز ریز دستم ، زیر آن ناخنهای از ته گرفته شده ام و روی آن یک ناخن لاک زده ام آنقدر خاطره خوابیده که از بیدا کردنشان گریزانم. دستهایم را مدام میشویم شاید خطوطش محوتر شود، ناخنهایم را تند تند میگیرم که خاطره ها مجال رشد نداشته باشند. لاک انگشتم را پاک نمیکنم که به آن دورها سفر نکنم، اما نمیشود... آخر خاطره را که از دستانم بگیری دیگر چیزی برایش نمیماند. باغچه هم پاییز که میشود به خاطره بهار روزگار میگذراند.
دوباره دستهایم را نگاه میکنم، اینبار کمی عمیقتر و یادم می آید مادربزرگ هرگز لاک نداشت، برعکس من حنا میگذاشت تا به عمق دورها سفر کند... میگذاشت ناخنهایش با خیال راحت بلند شوند، بعد در آفتاب حیاط مینشست و آسوده به جانشان می افتاد....با خطوط ریز ریز دستش فال میگرفت و به عاقبتشان میخندید.
پس همه چیز را همانطور در منفذهای دستم نگاه میدارم. یک انگشتر زرد یادگار مادربزرگ را می آورم و آفتاب دستم میکنم... شاید باغچه کوچکم زنده شود...