دیبا
سالها پیش همه به او خرده گرفتند که چرا به بارداری اش خاتمه داد و نخواست کودک دیگری داشته باشد.
میگفت : شما نمی فهمید . من دیگرطاقت ندارم. می ترسم. از اینکه این نه ماه چگونه بگذرد؟ از کجا به آینده اش مطمئن باشم؟ آخرش که چه؟ از سه روزگی بچه تان توی بیمارستانها و مطبها و داروخانه ها نبودید که بدانید من چه می گویم.
میگفت: شما نمی دانید هر قدمی که دیبا بر میدارد چه خونی به دل من می شود. هر قدمی که بر میدارد تا به زمین برساندش انگار من یک بار با خدا قهر و آشتی می کنم. روزی صد بار می برم و دوباره وصل میشوم.
میگفتند: از کجا معلوم آن کودک هم مثل دیبا می شد؟
میگفت: از کجا معلوم که بدتر نمیشد. از کجا معلوم که این بار یک دکتر از خدا بی خبر دیگر موقع زایمان باعث نمیشد لگن بچه ام دربرود ، بعد هم صدایش را درنیاورد و من تا آخر عمر با هر نگاه به او هی خط خطی شوم. من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم. دیگر نمیتوانم فکر کنم کودکی به دنیا بیاورم که ممکن است تا آخر عمر زجر بکشد.
میگفتند: از کجا می دانی ، شاید آن کودک پای دیگر دیبا بود؟
گفت: حتی نمی خواهم کودکی دیگر با دو پای سالم جلوی دیبا راه برود.
دیگر
... دیدن ادامه ››
هیچ وقت هیچکس هیچ چیز نگفت....
راست میگفت: قطع و وصلی اش با خدا زیاد شده بود. خودش هم نمی دانست پای دیبا را از چشم خدا می بیند یا بنده خدا !؟ خودش هم نمی دانست از خدا دلگیر است یا از آن خانم دکتر که بالاخره هم بعد از کلی دادگاه رفتن و آمدن پروانه طبابتش را باطل کرد. این بار هم خواسته بود با ختم بارداری اش پروانه طبابت خدا را باطل کند اما باز برای شفای پای دیبا دست به دامن همان خدا میشد.
اما راستش را بخواهید دیبا خوب بود. اصلا این دیبا نبود که لنگ می زد، مادر بود. لگن دیبا در رفته بود، پای دیبا کوتاه تر بود، اما مادر بود که سالها دست به عصا راه می رفت و خبر نداشت. عصا که چه عرض کنم خودش را، فکرش را حسابی زمین گیر کرده بود. وگرنه برای دیبا هم مثل پدرش آن قدرها هم فرقی نداشت، حالا کمی پایت کوتاهترباشد یا بلندتر، کمی اینورتر قدم بگذاری یا آن ورتر. مهم این بود که او با پای عقلش قرص و محکم قدم برمیداشت، پایش کج بود اما راه کج نمیرفت.
تنها روزهای عید بود که به دیبا خیلی سخت میگذشت. در آن روزها دیبا به خاطر دلخوشی مادرعصا برنمی داشت تا مادر در مهمانی ها یک چشمش به دختران دیگر نباشد و یک چشمش به عصای او. برای شب عید دیگر کفش طبی آهنی مخصوصش را نمی پوشید. یک کفش پاشنه دار شیک می خرید و با بدبختی پایش می کرد، راه میرفت و خنده های ملیح به مادر میزد تا صدای تق تق کفش دختران گوش مادر را آزار ندهد.
اما انگار قرار بود این عید با سالهای پیش فرق داشته باشد. دیبا میخواست این خار بزرگ را از قلب و چشم مادر بیرون بکشد. تصمیم گرفته بود از مادر انتقام بگیرد، انتقام روزهایی که مادر می توانست پای سالم او راببیند اما نمی دید.
اصلا دوست داشت پای کج شده و کوتاه و لنگ زده اش را حسابی به رخ مادر بکشد، خوب نشانش دهد تا باورش کند، تا تمامش کند. او بیشتر از هرچیز نگران خطوط اشغال شده مادر و خدا بود. می خواست خط را آزاد کند. می خواست ذهن مادر بوق ممتد بکشد و برای همیشه آزاد باشد.
آن عید به اولین مهمانی که خواستند بروند رفت و کفشهای طبی آهنی اش را پوشید. عصایش را که حالا قرار بود عصای موسایی اش شود و معجزه کند را برداشت و در برابر چشمان حیرت زده مادر راهی شد. تمام پذیرایی های خانه شان را هم خودش انجام داد. عصایش را میزد زیر بغل، حسابی لنگ میزد و پیش دستی می چید، شیرینی میگرفت، میوه می آورد ، چای می ریخت....
آن عید هم به مادر خیلی سخت گذشت و هم به دیبا.... اما عید سال بعد معلوم شد که دیبا از پس این انتقام خوب برآمده است، چرا که مادر خودش به دیبا گفت: دیبا جان پاشو پیش دستی ها را بچین....
پایان
.
.
.
(چاپ شده در مجله توانا)