در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال آبان دخت | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:25:45
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بعضی روزهای آفتابی پاییز دوست دارم پنجره ها را ببندم پرده ها را بکشم باتری ساعت را هم در بیاورم و خودم را گول بزنم که امروز هم یک روز ابری خوب است ، بعد بنشینم یک گوشه و منتظر رعد و برق باشم . سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم و چون میبینم نمیشود آنوقت مجبور میشوم به همه چیز فکرکنم . به همه چیز یعنی مثلا به اینکه چرا سهم من از پاییز این آسمان آفتابیست . اینطور که نمیشود حقش را بروی پاییز است و ابر و شرشر باران ، و همه قشنگی و حال خوشش به همین چیزهاست .... حالا نمیدانم اگر زندگی ام را پاییز بدانم از روزهای آفتابی اش باید خوشحال باشم یا ....؟؟؟ نمیدانم...
درود بر شما...
خیلی دوستش داشتم.....
۱۸ آذر ۱۳۹۴
سپاس لیلای عزیز
خوشحالم که پسندیدید
۱۹ آذر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
محرم برایم پر از تشویش است،
از کودکی ام همینطور بوده. آن روزها همیشه حساب و کتاب اینکه چند روز به محرم مانده را داشتم ، نه از ذوق بلکه از ترس. هرگز هم نفهمیدم چرا. پر از اضطراب و وحشت بود روزهایم. شب تاسوعا که میشد خدا خدا میکردم پدرم بگوید امشب خانه می مانیم ، اما هیچ وقت نگفت، هیچ وقت. میرفتیم و من میترسیدم، میترسیدم و تماشا میکردم، تماشا میکردم و بغض میکردم، بغض ترس آلود . وحشت خفه ام میکرد.
احساس میکردم پایم را که در خیابان میگذارم قسم و آیه و حاجت است که میخورد در سر و صورتم. زمزمه نذر و نیازها بود که راه گلویم را میبست. التماسها و خواهشها بود که مرا از زندگی میترساند... زندگی برایم سنگین میشد.
در ازدحام آن شب تاسوعا که یادم نیست چند سالم بود، با تمام وجود کودکی ام را بغل کرده بودم و روی یک بلندی ایستاده بودم. سرد نبود اما من یخ کرده بودم. سعی میکردم مردم را نگاه نکنم. چشمم به سیاهی شب بود که کبوتر سفیدی را دیدم. بالای سر دسته های عزاداری میچرخید و میچرخید. در خیال کودکی ام احساس میکردم کسی غیر از من نمیبیندش، فکر میکردم فقط برای من آمده است، برای دل پر التهاب من. آنقدر نگاهش کردم که خجالت کشید و آمد توی سینه ام نشست. مطمئنم که نشست. آرامش آن لحظه را فراموش نمیکنم. او نشست و ترس من تا همیشه پر کشید. کبوتر را سفت چسبیدم و با تمام وجودم آرزویی کردم. همان شب آرزوی من برآورده شد ، با یک خواب و یک لبخند. دیگر خوابها رهایم نکردند . تمام روح و روانم را تسخیر کردند و خواب دیدن شد حاجت محرمهای من. از آن روزها خیلی سال میگذرد و من هر سال محرم که میشود کودکی ام را بغل میکنم و فکر میکنم اگر امسال خواب نبینم چه کنم....
.
.
.
پ.ن: برای محرم این اولین و احتمالا آخرین چیزیست که نوشته ام و هرسال برای خودم تکرارش میکنم.
برای محرم فقط بلدم خواب ببینم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امین محمد: مامان امروز توی مهدکودک یه دونه دوست پیدا کردم. اسمش ستاره اس. ستاره از من پرسید: تو آبجی یا داداش داری؟
گفتم : بععععععله که دارم. یه آبجی دارم اسمش یاسمین
ستاره گفت: خوش به حالت ولی من هیچی ندارم تنهام.
بهش گفتم: اصلا نگران نباش. الان من میتونم اجی مجی کنم توی شکمم و تبدیل کنم به یه نی نی بعد میدمش به تو تنها نباشی.
خلاصه مامان اجی مجی کردم شکمم تبدیل به یه نی نی شد، دادمش به ستاره.اسم اونم گذاشتیم یاسمین. حالا من یه آبجی واسه خودم دارم اونم یه آبجی واسه خودش. دیگه تنها نیست.

فردا؛برگشت ... دیدن ادامه ›› از مهد کودک:
مامان امروز ستاره رفت اما من بازم یه دوست دیگه پیدا کردم. یعنی امروز یه ستاره از دنیای من رفت و یه ستاره دیگه به دنیای من اومد.
من : حیرون
.
.
.

پ.ن: به نظرم دوستی و باید از بچه ها یاد گرفت. حاضرن بهترین چیزهایی رو که دارن دیگری هم داشته باشه. برای شادی همدیگه تلاش میکنن و برای نداشته های هم غصه میخورن. به نظرم اینا روح بزرگی میخواد که انگار توی این جسمهای کوچولو بهتر جا میشه و به نظرم پسرم درست میگه دوستها ستاره ان.
درود بر شما بانو..

:)
۱۵ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بعضی روزهای آفتابی پاییز دوست دارم پنجره ها را ببندم پرده ها را بکشم باتری ساعت را هم در بیاورم و خودم را گول بزنم که امروز هم یک روز ابری خوب است بعد بنشینم یک گوشه و منتظر رعد و برق باشم . سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم و چون میبینم نمیشود آنوقت مجبور میشوم به همه چیز فکرکنم . به همه چیز یعنی مثلا به اینکه چرا سهم من از پاییز آسمان آفتابیست . اینطور که نمیشود حقش را بروی پاییز است و ابر و شرشر باران و همه قشنگی و حال خوشش به همین چیزهاست .... حالا نمیدانم اگر زندگی ام را پاییز بدانم از روزهای آفتابی اش باید خوشحال باشم یا ....؟؟؟ نمیدانم...
حالا نمیدانم اگر زندگی ام را پاییز بدانم از روزهای آفتابی اش باید خوشحال باشم یا ....؟؟؟

درود بر شما
۱۳ مهر ۱۳۹۴
فریبای عزیز ممنونم ازت....

سپاس از همه دوستان که منت میزارن و میخونن
۱۳ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هوای خوب مثل زن خوبه
همیشه پیش نمی آد
وقتی هم بیاد
برا همیشه نمی مونه
مرد اما قرص تره:
اگه بده
بخت اینکه همونطور بمونه بیشتره
اگه هم خوبه
که خب خوب می مونه
ولی زن
عوض میشه...
با بچه ، سن و سال ، رژیم غذایی ، حرف ، ماه ، بود و نبود ، یا لحظه های خوش
زن حیاتش به تیمار عاشقانه ی توئه
در حالی که...
مرد و اگه بهش نفرت بدی قوی تر میشه
چارلز بوکوفسکی
زن را باید پرستاری کرد
با عشق..
۰۶ مهر ۱۳۹۴
جناب مهدی زاده نازنین

نوشته تون عالی ست...

۰۶ مهر ۱۳۹۴
بی نهایت ممنونم از مهربانیِ بانو ایمانی گرامی و مجتبی عزیزم و نوشته ی عالی..
۰۶ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیبا
سالها پیش همه به او خرده گرفتند که چرا به بارداری اش خاتمه داد و نخواست کودک دیگری داشته باشد.
میگفت : شما نمی فهمید . من دیگرطاقت ندارم. می ترسم. از اینکه این نه ماه چگونه بگذرد؟ از کجا به آینده اش مطمئن باشم؟ آخرش که چه؟ از سه روزگی بچه تان توی بیمارستانها و مطبها و داروخانه ها نبودید که بدانید من چه می گویم.
میگفت: شما نمی دانید هر قدمی که دیبا بر میدارد چه خونی به دل من می شود. هر قدمی که بر میدارد تا به زمین برساندش انگار من یک بار با خدا قهر و آشتی می کنم. روزی صد بار می برم و دوباره وصل میشوم.
میگفتند: از کجا معلوم آن کودک هم مثل دیبا می شد؟
میگفت: از کجا معلوم که بدتر نمیشد. از کجا معلوم که این بار یک دکتر از خدا بی خبر دیگر موقع زایمان باعث نمیشد لگن بچه ام دربرود ، بعد هم صدایش را درنیاورد و من تا آخر عمر با هر نگاه به او هی خط خطی شوم. من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم. دیگر نمیتوانم فکر کنم کودکی به دنیا بیاورم که ممکن است تا آخر عمر زجر بکشد.
میگفتند: از کجا می دانی ، شاید آن کودک پای دیگر دیبا بود؟
گفت: حتی نمی خواهم کودکی دیگر با دو پای سالم جلوی دیبا راه برود.
دیگر ... دیدن ادامه ›› هیچ وقت هیچکس هیچ چیز نگفت....
راست میگفت: قطع و وصلی اش با خدا زیاد شده بود. خودش هم نمی دانست پای دیبا را از چشم خدا می بیند یا بنده خدا !؟ خودش هم نمی دانست از خدا دلگیر است یا از آن خانم دکتر که بالاخره هم بعد از کلی دادگاه رفتن و آمدن پروانه طبابتش را باطل کرد. این بار هم خواسته بود با ختم بارداری اش پروانه طبابت خدا را باطل کند اما باز برای شفای پای دیبا دست به دامن همان خدا میشد.
اما راستش را بخواهید دیبا خوب بود. اصلا این دیبا نبود که لنگ می زد، مادر بود. لگن دیبا در رفته بود، پای دیبا کوتاه تر بود، اما مادر بود که سالها دست به عصا راه می رفت و خبر نداشت. عصا که چه عرض کنم خودش را، فکرش را حسابی زمین گیر کرده بود. وگرنه برای دیبا هم مثل پدرش آن قدرها هم فرقی نداشت، حالا کمی پایت کوتاهترباشد یا بلندتر، کمی اینورتر قدم بگذاری یا آن ورتر. مهم این بود که او با پای عقلش قرص و محکم قدم برمیداشت، پایش کج بود اما راه کج نمیرفت.
تنها روزهای عید بود که به دیبا خیلی سخت میگذشت. در آن روزها دیبا به خاطر دلخوشی مادرعصا برنمی داشت تا مادر در مهمانی ها یک چشمش به دختران دیگر نباشد و یک چشمش به عصای او. برای شب عید دیگر کفش طبی آهنی مخصوصش را نمی پوشید. یک کفش پاشنه دار شیک می خرید و با بدبختی پایش می کرد، راه میرفت و خنده های ملیح به مادر میزد تا صدای تق تق کفش دختران گوش مادر را آزار ندهد.
اما انگار قرار بود این عید با سالهای پیش فرق داشته باشد. دیبا میخواست این خار بزرگ را از قلب و چشم مادر بیرون بکشد. تصمیم گرفته بود از مادر انتقام بگیرد، انتقام روزهایی که مادر می توانست پای سالم او راببیند اما نمی دید.
اصلا دوست داشت پای کج شده و کوتاه و لنگ زده اش را حسابی به رخ مادر بکشد، خوب نشانش دهد تا باورش کند، تا تمامش کند. او بیشتر از هرچیز نگران خطوط اشغال شده مادر و خدا بود. می خواست خط را آزاد کند. می خواست ذهن مادر بوق ممتد بکشد و برای همیشه آزاد باشد.
آن عید به اولین مهمانی که خواستند بروند رفت و کفشهای طبی آهنی اش را پوشید. عصایش را که حالا قرار بود عصای موسایی اش شود و معجزه کند را برداشت و در برابر چشمان حیرت زده مادر راهی شد. تمام پذیرایی های خانه شان را هم خودش انجام داد. عصایش را میزد زیر بغل، حسابی لنگ میزد و پیش دستی می چید، شیرینی میگرفت، میوه می آورد ، چای می ریخت....
آن عید هم به مادر خیلی سخت گذشت و هم به دیبا.... اما عید سال بعد معلوم شد که دیبا از پس این انتقام خوب برآمده است، چرا که مادر خودش به دیبا گفت: دیبا جان پاشو پیش دستی ها را بچین....
پایان
.
.
.
(چاپ شده در مجله توانا)
درسته، بیشتر مواقع خودمونیم که زندگی رو سیاه و تلخ میکنیم، با افکارمون با ...
کاااش و ایکاااش فقط خودمونو درگیر می کردیم اما متاسفانه به دیگران هم آسیب می رسونیم.
و باور دارم باید همچین افرادی بشکنند تا دوباره ساخته بشن درست و حسابی تر ...
۲۸ شهریور ۱۳۹۴
فریبا غضنفری گرامی موافقم
ولی شکستن این افراد ساده ای اما ساختن...
۳۰ شهریور ۱۳۹۴
سپاس لیلای عزیز
۳۱ شهریور ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در میان روزها از "روز دوم" بدم می آید ...
روز دوم بی رحم ترین روز است
با هیچ کس شوخی ندارد
در روز دوم همه چیز منطقی ست
حقایق آشکار است
و به هیچ وجه نمی توان سر خود شیره مالید ...

مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود
آغاز مدرسه بود
و خوشحال بودیم
اما امان از روز دوم
تازه می فهمیدیم تابستان تمام شده است ...

یا ... دیدن ادامه ›› مثلا روز دوم بازگشت از سفر
روز اول خستگی در می کنیم
حمام مى رویم
اما روز دوم
تازه می فهمیم که سفر تمام شده
طبیعت
بگو بخند با دوستان
و عشق و حال تمام شده است ...

هرگاه مادربزرگ نزد ما می آمد
و یک هفته می ماند
وقتی که برمی گشت ناراحت می شدیم
اما روز دوم
تازه می فهمیدیم
که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟

یا وقتی کسی از دنیا می رود
روز اول خدا بیامرز است
و روز دوم عزیز از دست رفته !

و اما جدایی
روز اول شوکه ایم
و شاید حتی خوشحال باشیم
که زندگی جدیدی در راه است ...
تیریپ مجردی و عشق و حال ور می داریم
اما دریغ از روز دوم

تازه می فهمیم کسی رفته
تازه می فهمیم حال مان خوب نیست
تازه می فهمیم تنهایی بد است ...

باید روز دوم را خوابید
باید روز دوم را خورد
باید روز دوم را مرد ...

"کیومرث مرزبان"
باید روز دوم را کوچاند به سرزمینی از هیچ
باید از روز دوم قصه ای نگفت حرفی نشنید
باید..

راستی!
امروز روز دوم من است پس از..




زیبا بود..
سپاس از این اشتراک عالی و قشنگ

خوب باشید همیشه.
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
سپاس از شما آقای تاج میری که خواندید و همه دوستان...
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
اونقدر زیبا گفتید که عضو شدم که بیام بگم چقدر زیبا گفتید
۱۴ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شبها وقتی میخوابم تمام وسایل آشپزخانه دور هم جمع میشوند و پشت سرم معرکه میگیرند، کلی درباره ام حرف میزنند و غیبتم را میکنند. خودشان میدانند هیچ وقت خیلی حال و حوصله شان را نداشته ام . سرشان خیلی غر میزنم و چپ چپ نگاهشان میکنم ،چه کنم دست خودم نیست. همیشه احساس می کنم وقتم را از چنگم درآورده اند و میخواهند مرا به زور مال خود کنند . طبیعی است که آنها هم دل چندان خوشی از من نداشته باشند.
بیشتراوقات آشپزخانه برایم میدان جنگیست ظالم و خودخواه با کلی سلاح سرد و من تنها و بی دفاع بین این همه دشمن ریز و درشت گیر افتاده ام که بیشترین دفاعم میتواند کوبیدن در کابینتها به هم باشد تا شاید کمی دهانشان را ببندم.
در این میدان جنگ سربازی بوده ام که بارها شیمیایی شده ام، زخمی شده ام ، ترکش خورده ام اما ترکش نکرده ام ، نمیتوانم ترکش کنم، دیگر اسیرش شده ام باید بایستم و مقاومت کنم و احتمالا دست آخر کوتاه بیایم و همزیستی مسالمت آمیز پیشه کنم. چراکه گاه همین میدان جنگ برایم امن ترین جای دنیا بوده. پناهگاهی که میتوانم یک انقلاب مخملی را با خودم در آن شروع کنم . با سلاحهای خودم ، با همان سیر و پیاز و استکان لب پریده و چاقوی به ظاهر کند و پنجره تا انتها بازشده ی زمستان و فقط خودم بدانم درواقع چه کار دارم میکنم. بگذرام با خیال راحت اشکم را دربیاورند ، در پایم فرو بروند ، دستم را ببرند و نفسم را تنگ کنند تا آنقدر عرصه برمن سخت شود که در سطل زباله این یار خاموش همیشه باوفا را باز کنم و همه چیزم را در آن بریزم ، یک گره محکم روی خرخره اش بزنم و پرتش کنم در زباله دانی تاریخ و این پایان خوب ماجراست.
دست از همه چیز میشویم ، برقها را خاموش میکنم. گوشهایم تیزتر میشود: قصه ای دیگر آغاز میشود: یک دورهمی دیگر و یک شورش شبانه دیگر. موفق باشید دشمنان خوبم
عاشقم کردی و رفتی ...
آن زمان که برای نخستین بار روی شانه هایت گریستم.
همان لحظه تصمیمم را گرفتم و روی شانه هایت لانه کردم، همچون دو مار بوآ. عشقت را در دم بلعیدم، آنچنان حجیم و سنگین بود که یقین دارم هرگز هضمش نخواهم کرد. این چنین بود که تا همیشه ماندگار شدم. وبال گردنت شدم. پس تلاش بر بریدنم مکن. آنقدر دانه اشک بر شانه هایت به جا گذاشته ام که دست از پا خطا کنی هزار سر بلند خواهم کرد.
من آن مار خوش خط و خالم که صورت هفت قلم شده نمایان کنی هفتاد درفش کاویانت پاره میکنم.... من آن مار زنگی ام که داد عاشقی برداری کوس رسوایی ات برخواهم داشت...من آن مار عشقه گونه ی خودخواهم که دل به دل کسی دهی آنچنان به دلت چنبره میزنم که آن فر و شکوه جمشیدیت را به زیر میکشم... من آن گلوبند مهره مارم که از عشق با کسی سخن برانی صدای کاوه گونه ات در نطفه خفه میسازم... من آن مار آبی ام که خوراک عشق تعبیه کنی مجال نمیدهم آب خوش از گلویت گذر کند... من ان مار هندوی رقاصه ام. ساز عشق بر دیگری کوک کنی سری در سرایت درمیاورم زهرآگین....
معشوق ماربه دوش من کارت از این حرفها گذشته. من مار هفت خط خانگی ات شده ام. مار خانگی را نمیکشند. از بودنم لذت ببر....

(این متن در باب موضوع اسطوره ضحاک مار به دوش در کارگاه نوشتن نوشته شد)
آباندخت
سپاس از دوستانی که وقت گذاشتن و خوندن.
۱۹ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قرعه انداختند و هرسه بار یونس نام مکرر این قرعه ها بود. یونس ترسید. یونس تعجب کرد . یونس تامل کرد. واااای، او ترک اولی کرده بود، پس تسلیم شد. تسلیم شد و به دریاها عروج کرد. عروج کرد و خداوند او را در قلب نهنگ جای داد و یونس صاحب نهنگ شد...
نهنگ افسارش را به دست یونس داد و خواست که اهلی اش کند. یونس امتناع کرد و گفت: اهلی مشو، عاشق مشو. عاشقها تنها میشوند ،تنها میمانند. اما نهنگ گوش نداد . گوش نداد و هرروز سهم بیشتری از قلبش را بخشید. آنقدر بخشید تا یونس سراپا شد قلب نهنگ....
یونس اما سرگرم معشوق خویش بود. پرستش کرد، زاری کرد، التماس کرد، توبه کرد... تا خداوند بخشید. خداوند از نهنگ خواست دل بکند و رهایش کند. نهنگ غمگین شد اما اطاعت کرد. سینه اش را شکافت، قلبش را از جا کند و در ساحل جا گذاشت. نهنگ تنها شد. به دریا برگشت، به همان جا که برای اولین بار یونس را دیده بود. دلش شور یونس را زد.اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.آنقدر که آب تمام دریاها شور شد،پر از شور دل نهنگ....
نهنگ کودکانی به دنیا اورد و نسل نهنگهای بی قلب آغاز شد، نهنگهای بی قلب و منتظر. هزاران سال میگذرد و انها همچنان با سینه هایی گشاده چشم براه یونس نشسته اند. خیلی که دلتنگ میشوند تصمیم میگیرند به لحظه جداییشان سری بزنند.
آری،نهنگها خودکشی نمیکنند، تنها؛ لحظه ی عزیمت قلبشان را به گل مینشینند....

(این متن در باب اسطوره ها در کارگاه نوشتن نوشته شد)
زیبا بود!
تا بحال اینطوری به این قضیه نگاه نکرده بودم!
قصه ی یونس و شخصیتش برام همیشه گیرا و عجیب و اندیشه زا بوده..
و همینطور نهنگ ها و خودکشی شون..
و حالا با این دیدگاه و نوشته..
عالی بود!!

نهنگِ سینه چاکِ مغموم
ساحل را بوسید در سکوت و وهم
به یاد قدمهایی که یونس رفتن را با آن آغاز کرد در مه و سرگشتگی..
و این بود بطنِ دلدادگیش
۱۲ بهمن ۱۳۹۳
ممنون عمو فرهاد قصه ها
۱۳ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زنها غمهایشان را هم رنگ میکنند...

برخی از زنها مثل من وقتی غمشان میگیرد، وقتی دردهایشان به سراغشان می آید، وقتی طپش قلبشان پایین و بالا میشود، وقتی دلشان میخواهد زار زار گریه کنند؛ گریه نمی کنند.... نفس عمیقی میکشند، موهایشان را سفت میکشند ،دمب اسبی می بندند، ناخنهایشان را از ته میگیرند و میروند سراغ آن جعبه رنگی : جعبه لاکهایشان...
کمی فکر میکنند که غمشان از کدام جنس و رنگ است. و حالا یک لایه رنگ ضخیم و یک دست میکشند روی هر آنچه این روزها بر قلبشان غبار نشانده...
وگاه برای زنها رنگها و غمها رابطه عجیبی دارند، اگر غمشان سبک باشد همان لاک صدفی رنگ هم کفایت میکند؛ اگر برای خودشان هم باور کردنی نباشد رنگهای اجق وجق بیشتر حال آدم را جا می آورد؛ اگر تند و آتشین باشد شاید قرمز پوشانندگی بهتری داشته باشد و اگر سربازکردن زخمی کهنه و از یاد نرفتتی باشد دوباره بر ناخنشان جامه سیاه می پوشانند...
بعدبا سر صبر مینشینند، دستهایشان را بالا میگیرند ، تسلیم زمان و مکان می شوند و خیره می مانند، خیره میمانند تا خشک شود و همه چیز زیر آن لایه ... دیدن ادامه ›› رنگی پنهان شود...
نمیدانم آن لایه های رنگی چند روز آنجا جا خشک میکنند اما هرچه هست به قلب زن بستگی دارد، به قلبش و دردهایش...

بعضی از زنها مثل من اینجوری اند دیگر ، دوست دارند غمهایشان را هم رنگ کنند... اما تو؛ یادت بماند اینبار که زنی با انگشتان رنگی دیدی لحظه ای به یاد آور که غمهای زنها رنگیست... اما تو رنگها را باور مکن.

آبان دخت
دلنشین و ملموس بانو...
۱۰ بهمن ۱۳۹۳
زیباست ، اما تو رنگ ها را باور نکن.
۱۱ بهمن ۱۳۹۳
دقیقا همینطوره
ممنون از نوشته های زیبات عزیزم
۱۲ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من فقط مامانمو میخوام

میشی یه خرس گنده ، دیگه نزدیک سی سالته ، خودت بچه داری ، یه مادری... اما بعضی وقتا فقط مامانتو میخوای .
دلت میخواد بترکه ، هرچقدرم یکی باشه که دور و برت بچرخه ، نازت بکشه ، بلندوکوتات کنه ، اما انگار بیشتر حرصت میگیره ،آخه تو فقط مامانتو میخوای...
مریض که میشی میفتی رو تخت بی طاقت تر از همیشه میشی ، بدنت درد گرفته ، سرت داره میترکه، چشمات میخواد از حدقه بزنه بیرون ، به زمین و زمان بند میکنی، اما هیچ کدوم از مریضی نیست از دوری مامانه. انگار حتی به بچه اتم حسودیت میشه که الان پیش مامانشه. میخوای زندگی رو به کام هرکی که الان پیش مامانشه تلخ کنی ، آخه این دوری برج زهرمارت کرده... این جاده لعنتی داره حالتو بهم میزنه، اینقدر دلت تنگ میشه که دیگه میزنی به سیم آخر، حتی نمیتونی گوشی و برداری و بهش تلفن کنی ، میدونی شنیدن صداش فقط سیلاب اشکتو راه میندازه. همون موقع یکی بهت زنگ میزنه و باتعارف میگه میخوای من برات سوپ درست کنم ؛میخوای های های گریه کنی ، آخخخخ اگه مامان بود مگه میپرسید ؟! نه ؛ درست میکرد و به زور میریخت تو حلقت، تو هی غر میزدی اون هی میریخت تو حلقت...
هرچی دور و برت شلوغتر میشه بیشتر حس میکنی مامانت نیست، بیشتر حس میکنی تنهایی، بیشتر سرت درد میگیره بیشتر میفهمی که تو فقط مامانتو میخوای....
من دیگه هیچی حالیم نیست ... من فقط مامانمو میخوام
دل نوشته ای خواهرانه محض درددل بود...تقدیم به همه مادران و دخترانی که دور از همند
۲۱ آذر ۱۳۹۳
خواستنی ترین خواسته تمام لحظاتم...مادر!
مرسی..ساده.نزدیک وزیبا!
۲۱ آذر ۱۳۹۳
خواندنی و عالی بود.
..............
ممنونم از خانم آبان دخت*
۲۲ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با احترام به تمام دماغهای دنیا

دو ماهی از عمل بینی نسرین میگذشت . بالاخره کار خودش را کرد و دماغش را عمل کرد. دایم هم جلوی آیینه ایستاده بود و دماغش را ورانداز میکرد و سعی داشت بگوید این کوفته ای که روی صورتم دراومده اینطوری نمیمونه و باید چندوقتی بگذره تا خوب جا بیفته. بله.... دکترناشی خواسته بود ابرو رو درست کنه زده بود چشمشم کور کرده بود. با تمام این احوالات خودش که خیلی خوشحال بود.
همان روزهای اول که هنوز نسرین داشت از درد و سختی عمل شکایت میکرد مادرشوهرش که دلش بی نهایت برای شش میلیونی که پسر دردانه اش برای عروسش حرام کرده بود میسوخت ، با یک دلداری مادرانه حقش را گذاشت کف دستش ، نه گذاشت و نه برداشت گفت: خودت خواستی عزیزم، بکشم و خوشگلم کنه دیگه.... در ادامه عمه خانوم هم کوتاهی نکرد و برای اینکه حق مطلب را ادا کرده باشد با لبخندی ژکوندوار گفت: نه عزیزم واقعا خوب شدی، دست هادی جان درد نکنه، حالا با خیال راحت میتونی همه جا سر بلند کنی.
سمانه خانوم هم که از خوشحالی این چزاندنهای عروس جان در دلش عروسی به پا شده بود و فکر کرد اگر حرفی نزند چیزی از خواهرشوهریش کم میشود ، خواست علاقه اش را به مباحث فلسفی نشان دهد اضافه کرد: " به هر حال بینی که مهم نیست، آدم خوبه جهان بینیش رو عوض کنه...". طفلک واقعا هم منظوری نداشت.
نسرین ... دیدن ادامه ›› که حسابی زبون پس قفا گرفته بود، هرچه هم گشت در چنته اش چیزی برای جواب دادن پیدا نکرد و ساکت ماند. من هم که حسابی از این بارون متلکها خنده ام گرفته بود و هم تمام مدت سعی کرده بودم خودم رو به کوچه علی چب بزنم تا توی این بازار خاله زنکی حرف و حدیث گرفتار نشم ، دلم برایش سوخت، مثلا اومدم حرفی بزنم که قائله ختم به خیر بشه گفتم : نسرین جون ، از همه سختیهاش که بگذری عوضش از این یه بعد هر کی باهات چاق سلامتی کنه و بپرسه حالت خوبه دماغت چاقه؟ با خیال راحت میتونی بگی : بعلههههه....
با هجوم نسرین به سمت آیینه تازه فهمیدم که چی گفتم . آبی بود که ریخته شد و هیچ جوره نتونستم جمع و جورش کنم. چه میشه کرد ، بالاخره باید با واقعیت روبرو میشد ، هرچه زودتر بهتر....

(این متن در باب موضوع کنایه در کارگاه نوشتن نوشته شد، ممنون میشم از دوستان با نظراتشون منو از عیب کارهام آگاه کنم)
نوشته شیرینی بود ، اون تیکه جهان بینی هم خیلی خوب بود :))
۱۹ آذر ۱۳۹۳
الهه جان ممنونم ازت، اما با توجه به اینکه اینو از روی واقعیت نوشته بودم باید بگم بینی این نسرین خانوم واقعا اینطوری شد و بعد یک سال هنوز منتظره بینیش کوچیک بشه و بادش بخوابه!!!! اما خیلی ممنونم از نکته سنجیت عزیزم
۱۹ آذر ۱۳۹۳
قشنگ بود.دوستش داشتم.
۲۰ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

به دستهایم نگاه میکنم و احساس میکنم این اولین بار است که می بینمشان. فکری در سرم به پرواز در می آید: کاش دستهایم مثل دستهای مادربزرگم بشوند، با همان پینه ها و ترکها و خشکی ها. با همان رگهای آبی بیرون زده و استخوانهای خشک شده. دستانی با همان بوی آب و بوی خاک. دستانی مثل یک باغچه کوچک. کاش دستانم از خاک دیوار حیاط خانه مادربزرگ بود...خاک باران خورده.
لا به لای این خطهای ریز ریز دستم ، زیر آن ناخنهای از ته گرفته شده ام و روی آن یک ناخن لاک زده ام آنقدر خاطره خوابیده که از بیدا کردنشان گریزانم. دستهایم را مدام میشویم شاید خطوطش محوتر شود، ناخنهایم را تند تند میگیرم که خاطره ها مجال رشد نداشته باشند. لاک انگشتم را پاک نمیکنم که به آن دورها سفر نکنم، اما نمیشود... آخر خاطره را که از دستانم بگیری دیگر چیزی برایش نمیماند. باغچه هم پاییز که میشود به خاطره بهار روزگار میگذراند.
دوباره دستهایم را نگاه میکنم، اینبار کمی عمیقتر و یادم می آید مادربزرگ هرگز لاک نداشت، برعکس من حنا میگذاشت تا به عمق دورها سفر کند... میگذاشت ناخنهایش با خیال راحت بلند شوند، بعد در آفتاب حیاط مینشست و آسوده به جانشان می افتاد....با خطوط ریز ریز دستش فال میگرفت و به عاقبتشان میخندید.
پس همه چیز را همانطور در منفذهای دستم نگاه میدارم. یک انگشتر زرد یادگار مادربزرگ را می آورم و آفتاب دستم میکنم... شاید باغچه کوچکم زنده شود...
فقط آن مرد نبود که بر آن زن اسید پاشید.
مردانگی ها و زنانگی هاست که اسیدپاشی میکنند و اسیدی میشوند.
مثل آن روز که پدر به خیال خام خودش برای ستودن دخترش گفت: آفرین، تمام تلاشت را بکن تو مثل مادرت نشوی....
بشقاب آن روز که از دست مادر افتاد و شکست فقط بشقاب نبود، زنانگی اش بود.
مثل آن روز که زن به همسرش گفت: یادبگیر، شوهر فلانی چقدر باعرضه است.....
سیگار نبود که در دست مرد دود شد، مردانگی اش بود.
مثل آن روز که با یک پس گردنی به کودک خود گفتیم: آدم باش میفهمی،آدم.....
آدمیت نبود که در مغزش ریختیم ، اسید آدم نبودنش بود.
اسیدهای خالص همین جای اند، در مغزهای ما، در دلهای ما.
کاش کسی کمی آب روان بریزد....
عالی بود ..
۰۶ آبان ۱۳۹۳
عالی بود . چقدر درد رو زیبا به تصویر کشیدی دخت آبان ِ عزیز ...
۰۷ آبان ۱۳۹۳
ممنون آیدای عزیز
۰۷ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سفر: مادری پا به ماه
پدر: ماجرا
و نوزادشان راه
سفر راه زایید
پدر تمام جهان را به نام زنش کرد و خندید
و زن مثل پیراهنی
جهان را تنش کرد و رقصید
از این پس سفر
رقض پیراهن آن زن است
زنی که لباسش
پر از خط راه آهن است

عرفان نظرآهاری
گفتی خداحافظ
و من اکنون سالهاست که صدایت را بر تن کرده ام...
دکمه اش را تا زیر گلویم بسته ام ، سفت و بازنشدنی
یقه اش را اما کاش بلندتر میگرفتی ،
تا روی گوشهایم،
تا دیگر نشنوم،
دیگر طاقت پیراهن روی پیراهن ندارم
قد خداحافظی ات اما خیلی بلند است
روزی چند بار به زمین میزنتم
تا یادم نرود
پیراهن مشکی ام چقدر مشکی است...

قد خداحافظی ات اما خیلی بلند است...
۰۹ مهر ۱۳۹۳
یقه اش را اما کاش بلندتر میگرفتی ،
تا روی گوشهایم،
................
خیلی زیباست
متشکرم از خانم آبان دخت
۰۹ مهر ۱۳۹۳
خیلی قشنگ بود.عالی
۰۹ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پلی است میان گذشته من و هنوز ما...
و تو اینجا دست در دست بودن کنار من ایستاده ای..
و من تمام پل های پشت سرم را خراب خواهم کرد...
باور کن...
و تو از میان تمام آن دانه های برف به انگشتان من پیوستی
آن زمان که دستم را برای دعا از پنجره بیرون آورده بودم تا عشق بخواهم
خداوند از سردترین نقطه آسمان تو را به من داد
و من تو را در گرمترین نقطه قلبم جای دادم
و تو آب نشدنی ترین دانه برف دنیا شدی
باور کن...
raha azimi این را خواند
۱۲ نفر این را دوست دارند
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
بسیار زیبا .
۲۴ اسفند ۱۳۹۲
افزونه های متن سرشار از حس لطافت نغز و شیرین است .
۲۴ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آنقدر برای دیدنت به آسمان چشم دوخته ام که حسابی سربه هوا شده ام...باورکن!
آبان دخت ِ عزیز , نوشته های بی نهایت دلنشین,ساده,شیرین و ملموس شما برآنم کرد که نوشته های قدیمی تر شمارو هم بخونم و بسیار لذت بردم و غرق نوشته هاتون شدم که دیگه به ناگاه دیدم تموم شدن... :) خـیـلــی ممنون از اینکه دلنوشت های خوبتون رو با ما به اشتراک میذارید... لطفآ بیشتر از نوشته هاتون اینجا برای ما بذارید... :)
۱۰ بهمن ۱۳۹۳
فرناز عزیز خیلی ممنونم از حسن نظرت و مهربانیت ... از آشنایی با شما بسیار خوشحالم
۱۰ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید