قرعه انداختند و هرسه بار یونس نام مکرر این قرعه ها بود. یونس ترسید. یونس تعجب کرد . یونس تامل کرد. واااای، او ترک اولی کرده بود، پس تسلیم شد. تسلیم شد و به دریاها عروج کرد. عروج کرد و خداوند او را در قلب نهنگ جای داد و یونس صاحب نهنگ شد...
نهنگ افسارش را به دست یونس داد و خواست که اهلی اش کند. یونس امتناع کرد و گفت: اهلی مشو، عاشق مشو. عاشقها تنها میشوند ،تنها میمانند. اما نهنگ گوش نداد . گوش نداد و هرروز سهم بیشتری از قلبش را بخشید. آنقدر بخشید تا یونس سراپا شد قلب نهنگ....
یونس اما سرگرم معشوق خویش بود. پرستش کرد، زاری کرد، التماس کرد، توبه کرد... تا خداوند بخشید. خداوند از نهنگ خواست دل بکند و رهایش کند. نهنگ غمگین شد اما اطاعت کرد. سینه اش را شکافت، قلبش را از جا کند و در ساحل جا گذاشت. نهنگ تنها شد. به دریا برگشت، به همان جا که برای اولین بار یونس را دیده بود. دلش شور یونس را زد.اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.آنقدر که آب تمام دریاها شور شد،پر از شور دل نهنگ....
نهنگ کودکانی به دنیا اورد و نسل نهنگهای بی قلب آغاز شد، نهنگهای بی قلب و منتظر. هزاران سال میگذرد و انها همچنان با سینه هایی گشاده چشم براه یونس نشسته اند. خیلی که دلتنگ میشوند تصمیم میگیرند به لحظه جداییشان سری بزنند.
آری،نهنگها خودکشی نمیکنند، تنها؛ لحظه ی عزیمت قلبشان را به گل مینشینند....
(این متن در باب اسطوره ها در کارگاه نوشتن نوشته شد)