زنها غمهایشان را هم رنگ میکنند...
برخی از زنها مثل من وقتی غمشان میگیرد، وقتی دردهایشان به سراغشان می آید، وقتی طپش قلبشان پایین و بالا میشود، وقتی دلشان میخواهد زار زار گریه کنند؛ گریه نمی کنند.... نفس عمیقی میکشند، موهایشان را سفت میکشند ،دمب اسبی می بندند، ناخنهایشان را از ته میگیرند و میروند سراغ آن جعبه رنگی : جعبه لاکهایشان...
کمی فکر میکنند که غمشان از کدام جنس و رنگ است. و حالا یک لایه رنگ ضخیم و یک دست میکشند روی هر آنچه این روزها بر قلبشان غبار نشانده...
وگاه برای زنها رنگها و غمها رابطه عجیبی دارند، اگر غمشان سبک باشد همان لاک صدفی رنگ هم کفایت میکند؛ اگر برای خودشان هم باور کردنی نباشد رنگهای اجق وجق بیشتر حال آدم را جا می آورد؛ اگر تند و آتشین باشد شاید قرمز پوشانندگی بهتری داشته باشد و اگر سربازکردن زخمی کهنه و از یاد نرفتتی باشد دوباره بر ناخنشان جامه سیاه می پوشانند...
بعدبا سر صبر مینشینند، دستهایشان را بالا میگیرند ، تسلیم زمان و مکان می شوند و خیره می مانند، خیره میمانند تا خشک شود و همه چیز زیر آن لایه
... دیدن ادامه ››
رنگی پنهان شود...
نمیدانم آن لایه های رنگی چند روز آنجا جا خشک میکنند اما هرچه هست به قلب زن بستگی دارد، به قلبش و دردهایش...
بعضی از زنها مثل من اینجوری اند دیگر ، دوست دارند غمهایشان را هم رنگ کنند... اما تو؛ یادت بماند اینبار که زنی با انگشتان رنگی دیدی لحظه ای به یاد آور که غمهای زنها رنگیست... اما تو رنگها را باور مکن.
آبان دخت