عاشقم کردی و رفتی ...
آن زمان که برای نخستین بار روی شانه هایت گریستم.
همان لحظه تصمیمم را گرفتم و روی شانه هایت لانه کردم، همچون دو مار بوآ. عشقت را در دم بلعیدم، آنچنان حجیم و سنگین بود که یقین دارم هرگز هضمش نخواهم کرد. این چنین بود که تا همیشه ماندگار شدم. وبال گردنت شدم. پس تلاش بر بریدنم مکن. آنقدر دانه اشک بر شانه هایت به جا گذاشته ام که دست از پا خطا کنی هزار سر بلند خواهم کرد.
من آن مار خوش خط و خالم که صورت هفت قلم شده نمایان کنی هفتاد درفش کاویانت پاره میکنم.... من آن مار زنگی ام که داد عاشقی برداری کوس رسوایی ات برخواهم داشت...من آن مار عشقه گونه ی خودخواهم که دل به دل کسی دهی آنچنان به دلت چنبره میزنم که آن فر و شکوه جمشیدیت را به زیر میکشم... من آن گلوبند مهره مارم که از عشق با کسی سخن برانی صدای کاوه گونه ات در نطفه خفه میسازم... من آن مار آبی ام که خوراک عشق تعبیه کنی مجال نمیدهم آب خوش از گلویت گذر کند... من ان مار هندوی رقاصه ام. ساز عشق بر دیگری کوک کنی سری در سرایت درمیاورم زهرآگین....
معشوق ماربه دوش من کارت از این حرفها گذشته. من مار هفت خط خانگی ات شده ام. مار خانگی را نمیکشند. از بودنم لذت ببر....
(این متن در باب موضوع اسطوره ضحاک مار به دوش در کارگاه نوشتن نوشته شد)
آباندخت