محرم برایم پر از تشویش است،
از کودکی ام همینطور بوده. آن روزها همیشه حساب و کتاب اینکه چند روز به محرم مانده را داشتم ، نه از ذوق بلکه از ترس. هرگز هم نفهمیدم چرا. پر از اضطراب و وحشت بود روزهایم. شب تاسوعا که میشد خدا خدا میکردم پدرم بگوید امشب خانه می مانیم ، اما هیچ وقت نگفت، هیچ وقت. میرفتیم و من میترسیدم، میترسیدم و تماشا میکردم، تماشا میکردم و بغض میکردم، بغض ترس آلود . وحشت خفه ام میکرد.
احساس میکردم پایم را که در خیابان میگذارم قسم و آیه و حاجت است که میخورد در سر و صورتم. زمزمه نذر و نیازها بود که راه گلویم را میبست. التماسها و خواهشها بود که مرا از زندگی میترساند... زندگی برایم سنگین میشد.
در ازدحام آن شب تاسوعا که یادم نیست چند سالم بود، با تمام وجود کودکی ام را بغل کرده بودم و روی یک بلندی ایستاده بودم. سرد نبود اما من یخ کرده بودم. سعی میکردم مردم را نگاه نکنم. چشمم به سیاهی شب بود که کبوتر سفیدی را دیدم. بالای سر دسته های عزاداری میچرخید و میچرخید. در خیال کودکی ام احساس میکردم کسی غیر از من نمیبیندش، فکر میکردم فقط برای من آمده است، برای دل پر التهاب من. آنقدر نگاهش کردم که خجالت کشید و آمد توی سینه ام نشست. مطمئنم که نشست. آرامش آن لحظه را فراموش نمیکنم. او نشست و ترس من تا همیشه پر کشید. کبوتر را سفت چسبیدم و با تمام وجودم آرزویی کردم. همان شب آرزوی من برآورده شد ، با یک خواب و یک لبخند. دیگر خوابها رهایم نکردند . تمام روح و روانم را تسخیر کردند و خواب دیدن شد حاجت محرمهای من. از آن روزها خیلی سال میگذرد و من هر سال محرم که میشود کودکی ام را بغل میکنم و فکر میکنم اگر امسال خواب نبینم چه کنم....
.
.
.
پ.ن: برای محرم این اولین و احتمالا آخرین چیزیست که نوشته ام و هرسال برای خودم تکرارش میکنم.
برای محرم فقط بلدم خواب ببینم.