او آمد....
برایم نماز " دوستی" خواند.
با چشمانی پر مهر
به تماشای قلب پا کش نشستم
داشتم به دست های پر از صداقت اش
ایمان پیدا می کردم.
اما...
ناگهان ؟!
او دیگر" آن " دوستا نه ی من نبود..
در حراج مردم فروشی دنیا
ناگهان ؟!
مرا به زیر قیمت فروخت...!!!
او فقط....
سراب" دوستی"من بود .
حیف..........افسوس......!!
چقدر دوستش می داشتم .