زمانی که پدر با سلاح «انکار واقعیت» پسر بزرگتر را – که دیگر پسر خوبی نبود – از جمع خانواده حذف کرد، هرگز گمان نمی کرد به زودی همین سلاح علیه خودش به کار خواهد رفت. آن هم توسط کسانی که بیشترین تبعیت را از او داشتند، و بیشترین اشتیاق را برای ندیدن واقعیت - و البته بالاترین شوق را برای تایید توهم - نشان میدادند. نقطهء عطف ماجرا در لحظه ای رخ داد که پدربزرگ – ناخواسته - در انکار واقعیت گوی سبقت را از پدر ربود و خودش به عنوان جریان تازهای از این توهم زایی قد علم کرد. در چنین بلبشویی دیگر هیچ کس توان تشخیص «واقعیت» و «توهم» را نداشت. هیج معیاری برای تفکیک میان این دو باقی نماند که «خانوادهء خوب» بتواند برای ادامهء حیاتش واقعیت را انکار کند و بجایش توهم را بپذیرد. زیرا دیگر هیچ یک از اعضاء خانواده نمیدانست چه چیز «غیر واقعی» است که باید آن را بپذیرد و چه چیز «واقعی» است که باید آن را انکار کند! لحظهای که جنون به اوج می رسد!