چرا پرویز را درک میکنیم و شیخِ صنعان را نه؟
یا در بابِ این که چگونه هویتهایمان را بر باد میدهیم/به دست میآوریم؟
مقدمه: حدودِ ۱ سال پیش که فیلم را برای بارِ اول دیدم مطلبی نوشته بودم که هنوز هم اینجا هست: نگاهی بود فرمال به پرویز. مطلبِ اخیر، شاید کمی محتواییتر به این فیلم نگاه کرده باشد.
۱. دیدهای که خودت را در یک چیز منحصر میدانی؟ خودت را با چیزی تعریف کردهای که گویی تمامِ چیزی است که میتواند تو را به تمامه توصیف کند؟ حتی مهم نیست که دیگران آن را درک کنند یا نه، همین که دیگران آن را از تو نگیرند برایت کافی است تا بخودت ببالی و خویشتن را یکسره در دریای نخوتِ «من» غرق کنی. پرویز همینطور بود- منتهی کمی از من
... دیدن ادامه ››
و تو پستتر.
۲. هنگامی که آدمی خودش را با «عشق» معنا میدهد، همهی هویتش بازبسته به همان عشق است. لحظه به لحظهای که عشق شدیدتر میشود، در واقع آدمیتِ آن عاشق هم عمیقتر میشود؛ همان آدمیتی که با عاشقبودن تعریف میشود. مثالِ اسطورهایِ این امر، «شیخ صنعان» است. همویی که سرِ پیری عاشقِ دختری خوبروی و جوان میشود و تمامِ آنچه که دارد و ندارد را فدای آن دخترک میکند؛ دیوانهوار و مهیب. شیخِ داستان خودش را یکسره با دخترک تعریف میکند و انتظارِ هیچ درکشدنی از اطرافیان ندارد. هر چه واعظِ محل به پیشگاهش میآید و او را حذر میدارد، شیخ سر تکان میدهد و از اصالتِ عشقش میگوید و هر چه فرزندانش او را تحقیر میکنند، باز هم قدمی از عاشقبودنش پس نمیکشد. اما وای به روزی که دخترک نگاهِ غمزهاش را از شیخ پس کشد که دنیا بر وی آوار خواهد شد. آنگاه است که «شیخِ صنعان بودن» فرو میریزد و او هر لحظه از انسانیتِ خویش دورتر و دورتر میشود؛ همان دوریای که در التماس و لابه متبلور میگردد(چه آن که پرویز هم کم لابه و التماس نکرد).
نقطهی مقابلِ شیخِ صنعان (به زعمِ من: به تمامه) پرویز است. پرویز، بر خلافِ شیخِ صنعان، در جست و جوی هویت نیست، بلکه هویتش را از پیش کسب کرده است. شیخِ صنعان، همان آدمی است که عمری گشت و گشت تا توانست روزی به هویتش، عشقش، دست پیدا کند و پرویز کسی است که درافتادهشده در در هویتش، از اساس خویشتن را شناخت. به یک معنا، پرویز «بود» و در بودگیاش به زیستن ادامه میداد و شیخِ صنعان(پیش از عاشق شدنش)، «هست» و در هستیمندیاش به پیش میرفت تا به بودگی برسد[جلوتر این جمله را توضیح خواهم داد].
۳. پرویزِ برزگر در چه چیز هویت یافته بود؟ بیراه نخواهد بود اگر این هویتبودگی را «مکان» یا (اگر اشتباه نکنم)«اکباتان» بدانیم. پرویز، موجودیتش یا هستبودگیاش را یکسره در خدمتِ مکان میدید و این مکان، به واسطهی سکونتِ پرویز در آن، تبدیل به «خانه» شده بود. این خانه یا اکباتان است که پرویز را معنا میدهد و او را به موجودی دارای هویت اعتلا میبخشد تا آن حدی که به قولِ آن رفیقِ فاشیستمان، خانه «برقراری پیوندی پرمعنا بینِ انسان و محیطی مفروض میگردد» و جایگاهی میشود که حتی فریضه و شریعت نیز بر آن متصور است(رفتارِ دقیق و مذهبیِ پرویز با اکباتان). یگانه امری که پرویز را پرویز میساخت (و او خودش را هم با همین تعریف میکرد) همین «بودنِ اون در خانهای به نامِ اکباتان» است؛ محیطی مفروض که زندگانیِ پرویز را تعین میبخشد و او را «معنا» میدهد. پرویز، در نیمهی اولِ فیلم، هیچ معنایی نمیتواند به خود بگیرد جز از مسیرِ اکباتان؛ چنانچه شیخِ صنعان، در دورهی دومِ زندگیاش، هیچ معنایی به خود نخواهد گرفت مگر به واسطهی آن غمزهروی.
حال چه اتفاقی در فیلم رخ میدهد؟ خانه از پرویز گرفته میشود. اکباتان به واسطهی «پدر» لغو میگردد و همه چیز به ناگهان شکسته میشود. آن چه پرویز را پرویز میکرد، اکباتانِ او، از او گرفته میشود و اکنون پرویز تنها حیوانی آگاه است که انسانیتِ قراردادیاش از او سلب گردیده. پرویز در این ساحت از سلبِ بودگیاش (به مثابهی عنصری که با خانه متعین گردیده)، ناگهان به ساحتِ هستی در میافتدد. او خویشتنی را مییابد که دیگر «هویتی» یا «این من هستمی» برایش باقی نمیماند و صرفن تبدیل به هستیِ در سیلانی میشود که هیچ «اینبودگیای» برایش متصور نیست. همینجاست که پرویز طغیان میکند. همانجایی که او میخواهد هویتش را بازپس گیرد. حتی اگر به قیمتِ آشوب، خشونت و یا حتی ضربهزدن به خانه باشد (آن بچه مسلمانهایی که به یک باره آتئیست میشوند را به خاطر بیاورید؛ همانهایی که دیگر تمامِ فکر و ذکرشان نابود کردنِ خانه است). پرویز حق دارد. او ۴۰ سالِ آزگار در بودگیاش بود و اکنون که او را به ورطهی هستیمندی انداختهاند، کوتاهترین راه بازگشت به خانه و نابودکردنِ آن است که شاید در نابودی، دوباره خانهای بنا شود.
۴. داستانِ پرویز و شیخِ صنعان، دو سوی یک حرکتِ بازیشوندهی رادیکال هستند. پرویز از بودگی به سوی هستی و سپس بودگی حرکت میکند و شیخِ صنعان از هستی به سودی بودگی و دوباره هستی حرکت میکند. آدمی که در بودگی است، هویت دارد و خویشتن را میشناسد. او میداند «برای چه» هست، «به چه کار» میآید و «در چه چیز» معنا مییابد اما آدمی که در هستی است، نه میداند که برای چه هست، نه میداند به چه کار میآید و نه میداند در چه چیز است. از هستی به بودگی رسیدن عینِ لذت است: انسان آسوده خاطر میگردد و سکونتش (سکنایش، ایستاییاش) زمانی را برای «نفسکشیدن» فراهم میآورد. از سوی دیگر، از بودگی به هستی افتادن عینِ درد و رنج است: نفس قطع میشود و روان یکسره در تشویشِ محض به سر میبرد. آن هنگامی که غمزهروی، چشم نازک میکرد و لبخند میزد، شیخِ صنعان در بودگیاش بود و آن هنگام که شیخ را از خویش میراند، شیخ به ناگهان در ورطهی هستی درافکنده میشد و گویی مجنونی میگشت که هیچ عنانی توانِ رام کردنِ او را ندارد.
۵. چرا شیخِ صنعان برایمان موجودی اسطورهای است و پرویز این چنین درکشدنی و ملموس به نظر میآید؟ تمایز، به زعمِ من، در تفاوتِ مابینِ مبدا و مقصدِ حرکتِ این دو است. شیخ صنعان (یا هر شخصیتِ اسطورهای دیگر چون مجنون یا آنتیگونه) در هستی زاده میشوند و پس از حضور در دورهای از بودگی، در هستی به پایان میرسند. هر چند که عطار پس از مرگِ دخترک روایتی از شیخ به ما نمیدهد اما ما نیازی هم به چنین روایتی نداریم؛ چرا که مرگِ دخترک با آن پایانِ عرفانیاش کافی به نظر میآید: قطرهای بود او درین بحر مجاز/سوی دریای حقیقت رفت باز. حملِ این بیت بر تمامِ اسطورهها دور از ذهن نخواهد بود. هستیِ نابِ آنها در حقیقتی شگرف و پاک آغاز میگردد، به ورطهی بودگی و چنگآویختِ مجاز درمیآیند و در نهایت (معمولن) با مرگی گوارا و ناگوار دوباره به هستیِ آن حقیقت بازمیگردند. شیخ صنعان و دیگرانی چون او که روایتِ رستگاریشان در پسِ مرگ به وقوع میپیوندد، نماد و نشانهای هستند از ایدهآلی که قرار است که از چنگِ هر نوع بودگی فرار کند و «لباس کفر از تنِ خویش به درآورد». لکن، واضح است که ایدهآلها داستان هستند و نه چیزی بیش از آن. این پرویزهایند که «واقعی» هستند.
پرویز، و هر آن کس که به دنیا آید و نخواهد رنگِ استعاره را به خویش بگیرد (کما این که بالاخره شیخِ صنعان هم اگر او را به مثابهی یک انسانِ عادی نگاه کنیم و نه یک داستانِ پند آموز ابتدا در بودگی بود) هیچ چیز نیست جز آن بودگیای که (به قولِ آن رفیقِ غیرمبتذلمان) برای آن «انتخاب» شده است. اگر ابتدای سفرِ شیخِ صنعان، هستیِ بیآلایشِ آن شیخ در ارتباطش با آن موجودِ نامتعین (پروردگار) رقم میخورد، پرویز، هیچ از هستی بهرهای ندارد و اکباتان، در قلمروی متعین و متعینسازِ خویش، صرفن به مثابهی بتی است که بر او فرمان میراند و او را بردهی خویش کرده است. همین جاست که ما پرویز را با خودمان یگانه میبینیم. ما نیز چونان پرویز در بودگی هستیم و گریزی هم از آن نداریم؛ اگر خانهی پرویز (بتِ پرویز) اکباتان است، برای موجودی چون من دانشگاه است و برای دیگریای چون تو یک ماشین و برای آن فاشیست، هیتلر. چیزی هست که به ما معنا میدهد و ما را به مثابهی «این بودن» متعین میسازد: پدر، کشور، مارکسیسم، پول، زن و … .
۶. حال سوال این است که چه چیز ما را از پرویز متمایز میکند؟ یا به عبارتی بهتر، بسیار برای همه ما رخ داده است که بودگی یا هویتِ خاصِ خویش را از دست دهیم، پس چرا همهی ما پرویز نمیشویم و دست به خشونت نمیزنیم؟ پاسخ را از دو سو میتوان بررسی کرد. اول آن که پرویز را تنها میتوان «کاریکاتوری» از یک هویت دانست. ما بودگیهای مختلفی داریم: عشقی که به معشوقه داریم، احترامی که به پدر و مادر داریم، شانیتِ که به عنوانِ یک شاگرد مکانیک داریم، داستانهایی که تا به کنون نوشتهایم و … . فرض کنید عاشقی تمامِ تلاشش را کرده تا به معشوقهی خود بفهماند که او هیچ گاه تصورِ سکسیستی از وی نداشته. او چنان در این تلاش غرق شده است که «خودِ این تلاش» تبدیل به قسمی از هویتِ او گشته. او خودش را با چنین بودگیای معنا کرده اما در همان حال، داستاننویسِ قهاری است که داستانهای متفاوت مینویسد و وقتِ عمدهای را هم صرفِ آنها میکند. حال اگر معشوقهی آن نویسنده او را متهم به سکسیسم کند و بودگیِ او را از بپاشاند، آن نویسنده از ساحتِ بودگی به ساحتِ هستیمندی وارد میشود و خودش را «بیهویت» میبیند. لکن، نکته در آن جاست که مدتِ حضور در این هستی بسیار کوتاه بوده و نویسندهی ما، به زودی برای فرار از فشارِ این بیهویتی خودش را به دامانِ داستاننوشتن میاندازد و دوباره «من» را با نوشتنِ داستانی قوام میدهد. با اینحال همان مدتِ کوتاهِ حضور در هستی همان عواقبِ «پرویزوار» را خواهد داشت: فحشهایی که رد و بدل میشود، داستانی که سراسر هجوِ معشوقه است و … . به نظر میآید که عاقبتِ هستیِ پرت شده از بودگی، چیزی نیست جز استرس و رفتارِ غیرِ اخلاقی. بودگیِ پرویز، در واقع، کاریکاتوری است از تکتکِ بودگیهای هستیشدهی ما وقتی که در این هستی به حالِ خویش رها شوند (که صد البته معمولن نمیشوند و اگر بشوند هم فاجعهای چون پرویز را به وجود خواهند آورد). پس ما به این دلیل چونان پرویز دست به خشونت نمیزنیم که بودگیِ دیگری برای فرار کردن به آن داریم و به همین دلیل، سطحِ پایینترین از خشونت را به نمایش میگذاریم. عصبیتِ پرویز، کاریکاتورِ همان اتفاقِ ملموسِ کودکیِ همهمان است: وقتی یک قلدر مدادِ محبوبمان را میگرفت و تنها خواستهی ما نابود کردنِ آن قلدر بود (شاید به همین دلیل است که گاهی اوقات در طولِ دیدنِ فیلم با خودمان میگوییم: «آه ای پرویز… ای پرویز… ای پرویز». گویی در حالِ صدا کردنِ خودمان هستیم).
اما زاویهی دومِ بررسیِ این سوال، بحثِ نظاممندیِ بودگیهای یک شخص است. در این حالت، پرویز دیگر یک کاریکاتور نیست، بلکه انسانی به واقع عادی است که عمیقترین شکلِ بحرانِ هویت را تجربه نموده. در بالا اشاره کردم که ما معمولن از حجمِ کثیری از بودگی بهره میبریم و رفعِ یک بودگی، میتواند با نصبِ بودگیای قدیمی یا جدید جبران شود. لکن، بیمعنا خواهد بود اگر این بودگیها در ساحتِ «بودنِ انسان» هیچ ارتباط و انتظامی با هم نداشته باشند. یا در واقع، چرا با وجودِ بودگیهای مختلف، ما معمولن یک سری بودگیهای «پذیرفتهشده» را به عنوانِ هویتِ خویش برمیگزنیم؟ وقت و حوصلهای برای اثبات ندارم اما انسانِ مدر به طورِ کلی با سه قسم بودگیِ کلان خودش را تعریف میکند(و بر «معمولن» تاکید میکنم): «سرمایه/قدرت»، «ملیت/مذهب»، «تخصص/سواد». این سه حوزهی کلان (که در مجموع شاملِ ۶ عنصر است) به طورِ معمول در هویتِ اشخاص نقشِ تعیینکنندهای دارد و بقیهی عناصرِ بودگی (مثلن همان مقابلهی نویسنده با سکسیسم) در ذیلِ این عناصرِ بودگی یا هویتی نقش ایفا میکنند. بودگیِ پرویز در اکباتان (ملیت) است، سرمایهی او «شناختهشدن» و مدیر بودن است و تخصصش هم همان چیزهایی است که در نیمهی اولِ فیلم میبینیم. حال مشکل در آن جاست که همهی این عناصر از پرویز یکجا سلب میشوند. او دیگر نه ملیتی دارد و نه سرمایهای و نه تخصصی (به همین ترتیب نه قدرتی و نه مذهبی و نه سوادی). چنین بحرانِ هویتِ عمیقی و برآشفتهکنندهای است که پرویز را به سمتِ خشونت میکشاند و او را محق بر هر نوع هرج و مرجی میکند. از سوی دیگر، بسیار کم پیش میآید که ما این سه حوزهی کلانِ بودگیِ را یکجا از دست بدهیم. بسیار پیش میآید که ما را از ملیتِ خویش جدا کنند اما در همان زمان ما سرمایه و تخصص را به همراه داریم و گاه پیش میآید که ما را از تخصصِ خویش (شغل) محروم میکنند: با این حال میتوانیم چونان آن نویسنده به دامانِ یک حوزهی کلانِ دیگر پناه ببریم. به همین دلیل است که شاید بعضی از ما بینِ خودشان و پرویز فاصلهای ببینند؛ اما فرض کنید که تمامِ این سه حوزه را از شما سلب کردند: بدین معنا که نه سرمایهای دارید، نه ملیتی دارید و نه تخصصی(شب بخوابید و فردا صبحش «هیچکس» نباشید). واکنشِ شما چه خواهد بود؟ طبعن اگر واکنشِ شما همان واکنشِ پرویز نبود، بایست به مدرننبودنِ خودتان افتخار کنید.