قطره های باران ریز و خنک روی صورتم می چکند. حس سرماخوردگی مجبورم می کند به کاری که دوست ندارم و پاهایم کشیده می شوند سمت خطی هایی که مردم برای خیس نشدن زیر لطافت باران به سمتش هجوم می آورند! ۴ نفر نمی بینندم و به جایم سوار می شوند. بی آن که اعتراض کنم می روم به سمت آن تاکسی با راننده خانمی که حالا که دارم فکر می کنم میبینم صدایش را نشنیدم اصلا.
میرسم. سردم است. بخاری را روشن می کنم و میگذارم گرمای شعله اش تمام اتاق را گرم کند. میرسم. فکرم را پر می کنم از تحلیل سیستم ها! لابد خیلی چیزها سیستم نیست که نمی شود فهمیدشان! یا لابد پیچیدگی شان هنوز کشف نشده! یا شاید انقدر بچگانه ساده اند که تحلیل نمی خواهند! لرز کم کم وجودم را می گیرد. حالا که دارم می نویسم سلول هایم سرمای شدیدی خورده اند!
نه زبانم چرا چرا می کند و نه ذهنم تحلیل آن چه (ها) که پیش می آید را! بی رمقی دارد به دلم می رسد اما اینجور وقت ها جنگجوی دلیری می شوم و یکه می تازم برای مبارزه با بی رمقی ها!
فقط عجیب پشیمانم که به خاطر چند دقیقه زودتر رسیدن، این سرمای ناجوانمردانه ی حالا را به جان خریدم و پیاده روی زیر باران همراه با چای نذری بین راه را از دست دادم. پشیمانم...
حرف آخر:
چندی سکوت...