یه چهارپاره ضدجنگ :
می رود روی گُرده ی کمرش
دستِ کُلتِ سیاه بازیگوش
دست می بُرد زندگی بکند
مرگ ، او را ولی گرفته به دوش
بوی باروت ، بوی بمباران
خیسیِ ابرهایِ خوابیده
لاله زاری به توپخانه دمید !
ابرها را نشاند
... دیدن ادامه ››
بر دیده
جشنِ پیروزهای بازنده ؛
هدیه ی آسمانیِ سرباز
روی تابوت ، رقص پرچمِ صلح
روی ویلچر ، نشانیِ سرباز ...
از صدای ترقّه می ترسید
خاطراتش هنوز در جنگند
گوش سربازها پُر از دستور ؛
شیشه هایی شکسته از سنگند
رسم پیکارِ حق و باطل نیست !
این درامی برای تحقیق است
بانکها ، مستِ گردشِ مالی ؛
در حسابِ بنفش شان ، جیغ است
می فروشند « آرمان » های قشنگ
روی نانی که آجری کردند !
بسته چشمانِ مینِ میدان را.
مثل خرسی برادری کردند
شهر ، آزاد می شود با خون
خون ، خدا را به وَجد می آورد
با جنونش به مرگ می خندید ...
با خدایت به جبهه ها برگرد !
کُلتهایِ سیاه ، رقصیدند
استخوان ها ، ستونِ خانه شدند
خانه یک پلاک خالی که
روی هر کوچه ای بهانه شدند
شهر ؛ تاریک و مست و بی رحم است
شهروندان ، همیشه بازنده
شهر ؛ خالی تر از سکوتِ پدر
خانه ، خالی شده است از خنده
پرده هایِ تمامِ پنجره ها
هر سفید و سیاه ، می افتند
پشت پرده دو پرچمِ بازی
روی صفحه دو شاه می گفتند ؛
« چاق و چلّه ، تپل مپل شده است
هر چه که شهردار ما داریم
مثل توپی برای شوتیدن
ما زمین را به دست می آریم »
شوت کردند و گیج می خوردند
توی بازی ، تمام سربازان
بسته چشمِ سپیدِ ایشان را
دستِ کُلتِ سیاهِ خون افشان
جشنِ پیروزهای بازنده
روی ویلچر ، نشسته می رقصید
مرگ ، بر دوش ، مرد را چرخاند
از صدای ترقّه ها ، ترسید
پشت پرده هنوز سایه ی شاه
پشت پرده دو شاه ، هم پیمان !
جنگ یعنی شهید آوردن
روی دوشِ شکسته ی ایمان
کوچه ها ، از پلاک پُر شده اند
کوچه ها ، از پلاک پُر شده اند
...
سید مسعود حسینی