مثل سکوت « نادر »م ، وقتی که « سیمین » رفت ؛
تقویم ها در من ورق می خورد و ... کم می شد
هی خاطراتم را وجب می کرد خودکارم
سیگارهای رفتنت ، تسکین غم می شد
باران شدم در پشت هر چه دوربین وقتی
تنها ، تماشاگر ، ترا در جاده می بیند
در « پرسپکتیو » موازی بودنم با تو
از « قاب » های خسته ، من را ، لنز می چیند
من « کات » خوردم گوشه ی دنج خودم ، سرمست
با چند پیکِ
... دیدن ادامه ››
بی خبر از هر سیامستی
در انحنای مه / زنی ، بر پرده می رقصید
بر بادهایی که دلم را ، پای آن بستی
تو زن شدی بر بیلبوردِ آن اتوبان ها
یک « سوپراستاری » که از « هرزَندگی » سر رفت
از لنز « فرهادی » تماشا کردم و ... مُردم
وقتی سکوت از برج های زندگی سر رفت
مانند « نادر » بُرده ای تاراج ، شهری را
که چشم بر « سیمین » تنت ، در فکر تنهایی ست !
بی تو چگونه سر کنم ، رسم « جدایی » را ؛
« اُسکار » سهم توست ... ؛ حال من تماشایی ست
دارد کبودی می چکد از مردم چشمم
حتی درونم پُر شده از خشم « افشاری »
بر سینه ام « الماس کوه نور » خط انداخت
در جیب خود ، سیگارِ برگِ سیب را ، داری ؟
آتشفشان ، بیدار شد ، با شعله ی کبریت ؛
این کوه ، تاوان خودش را سخت ، بد داده
ققنوسم و در شعله های هند می سوزم
بر روی « قافی » که تهِ این دره افتاده
حالا هجوم ابرهایی خشک می تازد
_ باید به تو اهدا شود ، این قصه در پایان _
نه ! هیچ کس اشک مرا ، هرگز نخواهد دید
در « پشت صحنه » های فیلمِ « مردی از باران ... »
پشتت به من که دوربین را سمت تو چرخاند
در سرعت ماشین ها ... هر کس ترا می دید
در دودها ... در انحنای آن اتوبان ها ،
بر پرده ای که روی آن بیلبورد می رقصید
نه هیچ کس اشک مرا ، هرگز نخواهد دید
نه هیچ کس ...
باران دوباره راه می افتد !
چهارپاره (( مردی از باران ))
سیدمسعودحسینی