باز اومده بود بالا یه هوایی بخوره.همیشه دوست داشت بیاد بالا از یه چیزای جدید سر در بیاره!با اینکه میدونست مامان باباش دعواش می کنن,اما تا میدید سرشون گرمه و حواسشون بهش نیست,میومد بالا.
عاشق دیدن آسمون بود.عاشق دیدن رنگها بود.هر وقت میومد بالا یه چیز جدید کشف می کرد.
امروزم تا دید مامان باباش مشغول جروبحث کردن هستند,زود از خونه زد بیرون.
همینجوری داشت واسه خودش می چرخید.اصلا دلش نمی خواست حال خوبشو با فکر اینکه قراره دعواش کنن,خراب کنه!
ناغافل یه صدایی شنید!تا به خودش اومد دید رو هواس,انگار بی وزن شده باشه مثل یه پر کاه!
ولی کم کم حس کرد نفسش داره بند میاد,تنش داره له میشه و دیگه هیچی نفهمید!!!
بیچاره کرم خاکی کوچولو,غذای بچه های پرنده شد.
حالا دیگه کسی دعواش نمی کرد!
msfp