با چمدانی امدم، پر از نور دانایی،... عاشقت شدم ... ولی رفتی ... و من به نظاره نشستم رفتنت را که انگار نور روشنگری میریخت از چمدان تو نیز. بیقرار بودم، بیقرار ترم کردی. کاش میگفتی کجا می روی یا خبری از خودت میدادی ... ولی رفتی که رفتی. نغمه کمانچه و تار انگار الوده به زهر هجرت شده و از راه حس شنوایی مسمومم میکند. این چه حس غریبی بود؟ کجای رفتار کمال گرایانه ما نقصانی به این درشتی بود که عشقمان آوار شد روی سرمان؟ و عجوز بدخواه سر آخر چکاند تیر خلاص را از تفنگِ نادان. نه ! تقصیر تفنگ نبود. تفنگ در دست دانا اول صبوری میکند و بعد رشادت ولی در دست نادان ماشه اش لق است و نامرد. نادانِ تفنگ به دست، عاشق چپاول است و غلامِ حلقه به گوش شیطان. یا باید تسلیم هوسش شوی یا ...