در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | غلامرضا شایسته فر: دیگر زانوهایم تاب نداشتند، درد می‌کردند از شدت سنگینی درددلهای چند سال
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:44:01
دیگر زانوهایم تاب نداشتند، درد می‌کردند از شدت سنگینی درددلهای چند ساله‌ام، آب آورده بودند از بس گریه‌ها را در نهانی‌ترین اندرونی جسم نحیفم آویخته بودم، گزگز و ذُق‌ذُق می‌کردند، چون هیچ صدایی در اعتراض به این مصایب در هیچ گوشه‌ای و در هیچ دستگاهی از هیچ گوشه‌ای از دل طوفان‌زده‌ام به گوش نمی‌رسید. از دل‌درد عجیبی دچار سرگیجه شده بودم که انگار نتیجه سالها فروخوردن بغضی چرکین بود، روزی دو وعده، از طلوع آفتاب تا غروبش، وز غروبش تا طلوع آفتاب. طلوع آفتاب را دوست داشت، درست برخلاف تمام عاشقان هجران کشیده که در غروب‌های خونین آفتاب غسل تعمید می‌کنند، عادتش بود هر روز صبح تمام پنجره‌های خانه را باز کند، در مسیر باد بایستد، و مرا اینگونه بیدار کند، با مستی از رایحه گل‌های وحشی کوه‌های اطراف روستای سرسبزشان در دامنه ساوالان، گرانترین و مرغوبترین و ماندگارترین عطرها هم این ماندگاری را ندارند، سالها از آن فضا دور بود، لیکن هر روز صبح مرا مهمان آویشن تازه‌ای می‌کرد که از لای دامن چین‌دار زیبایش در هوای خانه یکه‌تازی می‌کرد و مشامم را مملو از خاطرات غلتیدن در آن چمن‌های همیشه سبز و همیشه رقصان می‌کرد، شیطنت‌های سحرگاهی‌ام گل می‌کرد و خود را به خواب می‌زدم، تا نزدیکتر بیاید، بوی نجیب‌تری می‌خواستم برای بیداری، بوی گل انار سرخ لبهایش که برخی صبحها مثل انار بود، مثل انار... . مثل انار ترک‌خورده‌ای که دانه‌هایش اینبار بی‌نظم و ترتیب بر زمین می‌ریختند، شیرازه‌ی زندگی‌ام را از هم پاشیده بود، درست از وقتی که بدون اطلاع من دکترش را عوض کرد و نشانی و تلفن پزشک جدیدش را به هیچ‌کس نداد، نه من، نه مادرش و نه حتی برادرش که سنگ صبورش بود، بیماری‌اش پیشرفت کرده بود و دستمال گلدارش که همیشه در دستش بود تا مانع پخش شدن سرفه‌اش در فضا شود خونی بود، گفتم: بانو آن دستمال را بگذار کنار، بی‌واهمه سرفه کن، الهی من تصدقت. می‌گفت: نجس می‌شود فرش، نماز ندارد. گفتم: تصدقت خودم سرتا پای خانه را هفت بار آب می‌کشم، فقط تو بخند. می‌خندید، می‌خندیدم، صدای خنده خنده خنده‌هایمان از وقتی رفته و دیگر ندیدمش، هر روز در گوشم می‌پیچد، روزی دو وعده، از طلوع آفتاب تا غروبش، وز غروبش تا طلوع آفتاب. طلوع آفتاب را دوست داشت، می‌گفت باید با خورشیدخان همکلام شد صبحها، واِلا تا شب قهر می‌کند و می‌سوزاندت، خورشیدخان، می‌گفت خورشید خان است نه خانم، فقط گل‌های عطرآگین ساوالان را همجنس خود می‌دانست، الباقی دنیا نامحرم بودند، روح و جسم لطیفی داشت، روحی به لطافت گلبرگ‌های نیلوفر و جسمی به ظرافت پیچک، پیچک‌وار از دیوارهای دلم بالا آمد و تمام دلم را فتح کرد و... . ای امان، ... دیدن ادامه ›› حتی نتوانستم یک دل سیر ببینمش پیش از رفتن، گمانم بود مثل همیشه بازمی‌گردد، اما...
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
.


از: میرزا - 9 مرداد 94
ای امان ...
۰۹ مرداد ۱۳۹۴
ممنون از ابراز لطفتون بانو
۱۱ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید