نقد و تحلیل نمایش «ردپا اگر ماندنی بود کسی راه خانه اش را گم نمی کرد»
«فرزند زمانۀ خویشتن»
برتولت برشت: «می خواستم از این اصل که همه چیز، تنها در تفسیر جهان خلاصه نمی شود و مسئله تغییر آن نیز در میان است، استفاده و آن را در تئاتر
... دیدن ادامه ››
اجرا کنم.»
نمایش «ردپا اگر ماندنی بود ...» با روشن شدن فضا و تابیدن نور آغاز نمی شود، از لحظه ای آغاز می شود که تماشاگر پا به درون سالن تئاتر می گذارد. صدای فرهاد مهراد از بلندگوها شنیده می شود که: «رستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم، خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم، گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم، مثل هذیان دم مرگ، از آغاز چنین درهم و بر هم گفتیم، دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم ...» این یعنی کارگردان از همان آغاز کار، ذهن تماشاگر را آماده می کند و در او هوشیاری هایی را بر می انگیزد که قرار است گفتنی هایی بشنود و دیدنی هایی را ببیند. گفتنی ها و دیدنی هایی که چه بسا سعی بر پنهان کردن آنها می شود اما درد اگر برملا نشوند، درمانی را نیز نمی توان برایشان تجویز کرد.
برشت؛ نمایشگر بزرگ و تئوریسین تئاتر آلمان و جهان به شدت بر انگیزش تفکر در نمایش تأکید دارد. او معتقد است که تئاتر باید تفکر مخاطب را هدف خود قرار دهد؛ شلیک به مغز تماشاگر. در این نمایش نیز نویسنده و کارگردان این مطلب را تا حدودی سرلوحۀ کار خود قرار داده با این تفاوت که او از مبحث احساس نیز به راحتی نمی گذرد و بر خلاف برشت که اهمیت چندانی برای احساس بر صحنه قائل نیست در بخش هایی از این نمایش صحنه هایی با برانگیختگی های بارز احساسی را شاهد هستیم.
داستان نمایش دربارۀ یک عکاس جوان و تنهاست که با ذهنیات خود قصد دارد زندگی زنان جامعه اش را بکاود و گویا با برپا کردن نمایشگاه از عکس های آنان بتواند تا حدودی از حقوق آنان در جامعه دفاع کند. به قول یکی از کاراکترهای زن، او یک فمینیست است که البته شاید به درستی معنای آن را نداند چنانچه فمینیست را فمینیسم تلفظ می کند. در طول نمایش شاهد داستان زندگی سه زن هستیم که سوژه و مدل عکاسی جوان قرار می گیرند به اضافۀ یک زن راوی که در فاصلۀ بین صحنه ها در تاریکی ظاهر می گردد و ماجرای خود با این عکاسخانه را روایت می کند. زنی که لباسی خنثی به تن دارد که زمان و مکان خاصی را باز نمی نماید و در بین هر دو صحنه ای که ظاهر می شود به چسب هایی که بر صورت دارد اضافه می گردد. یکی از رمزگان های نمایشی در این اثر همین مورد است. رمزگانی که نشانۀ آسیب است و سمبلی از فرسایش و جراحتی که در هر صحنه برای این زن که نمادیست از زنان فراوان جامعه، گسترش یافته و افزوده می گردد. داستان نمایش، تقابل و ماجرای مرد جوان عکاس با این چهار زن است. زنانی که به شدت با یکدیگر متفاوتند و بر همین اساس، مرد جوان نیز پس از دیدارهای پیاپی و عکاسی از هر کدام آنها با هر یک رابطه ای عاطفی اما به همان میزان متفاوت را برقرار می کند. در این بین یکی از زن ها که متأهل است و دست نیافتی و با وجود داشتن یک بچه دومی را باردار است، گوی سبقت در گذاشتن رد عاطفی بر جان عکاس را از بقیه می رباید. شوهر زن به بهانۀ عشق، همۀ آزادی های او را قبضه کرده و به بند اسارتش کشانده است. وی با آمدن به عکاسی و صحبت با جوان عکاس تخلیۀ روانی می شود و نیازهای روحی سرکوب شدۀ خود را در این مکان متفاوت با خانه اش جستجو می کند. دختر دیگر که نمایش با او شروع می شود یعنی مریم، دختریست به ظاهر برون گرا و پر شر و شور که البته دردهای درونی بسیار خود را با این سرخوشی ها روپوش می گذارد. کاراکتر بعدی یک شاعر است. الناز، یک دختر رویاپرداز، دختری که آرزوی زندگی تنها و مستقلی را در سر می پروراند چون از طرف والدین خود محدود شده و تحت فشار قرار گرفته است.
طراحی صحنه سعی بر وانمودن پیچیدگی، غموض و درهم بودن دارد. صحنه ای پر از گره و متصل به هم، از کف تا سقف همه چیز به یکدیگر وصل است و به همدیگر ربط دارد. کف صحنه لابیرنتی تودرتو بر زمین طراحی شده است. این لابیرنت هم به نوعی به گمگشتگی و پیچیدگی در وضعیت احوالات کاراکترها اشاره دارد و هم جلوه ای مبتنی بر چسب هایی که گویا ترک های زمین را پوشانده اند که این سطح متزلزل زیر پا از هم نپاشد تا بتوان بر آن ایستاد و تکیه کرد. یعنی حتی ایستادن در چنین فضا و محیطی (تلمیح به جامعه) می تواند مخاطره آمیز باشد. سقف از انتهای صحنه تا بالای جایگاه تماشاگران با پارچه هایی ارغوانی رنگ که در جای جای سطوح بالایی فضای اجرا در هم گره خورده اند نظام یافته است. گره هایی تو در تو و متوارد که در نهایت به گردن یک مانکن لباس واقع در انتهای صحنه سمت راست منتهی می شوند. وسایل و ابزار صحنه کاملاً کافی و بدون هیچ شیئ اضافی است. همۀ لوازم و آکساسوارها دقیقاً با هدف، انتخاب شده و با کاربرد لازم بر صحنه اند. از تک تک آنها در طول اجرا استفاده می شود و هیچ چیز معطل نمی ماند. مکان، یک آتلیۀ عکاسی است و زمان، دوران معاصر حتی همین سالی که گذشت. دو نورافکن در دو سو و جلوی صحنه قرار گرفته که نور آنها با دست کم و زیاد می شود و بسیاری از طراحی های نور در کارگردانی این اثر از طریق همین دو منبع نور انجام می گردد. یک تخت کوتاه گرد برای جایگاه مدل عکاسی در وسط صحنه، یک چهارپایه برای جایگاه عکاس در کنار آن، یک چهارپایه در جلوی صحنه سمت راست برای لپ تاپی که با آن موسیقی پخش می شود، یک چهارپایۀ سیاه و سفید در پایین صحنه سمت چپ برای قرار گرفتن چایی، قهوه، خوراکی و ... مابقی آکساسوارهای صحنه هستند. یک پردۀ سفید در انتهای صحنه قرار دارد که هم تداعی کنندۀ پرده ایست که بر دیوار انتهای اتاق عکاسی برای پس زمینۀ عکس ها مورد نیاز است و هم اینکه در هر صحنه به تناسب حال و هوا و تم صحنه، نور با رنگی متفاوت بر پرده تابانده می شود تا فضای حسی مشخصی را القا کند. در یک صحنه زرد، در یکی سبز، دیگری قرمز و صحنۀ دیگر سفید. بنابراین پردۀ انتهایی استفادۀ دو گانه دارد. این دوگانگی و استفادۀ توأمان از آکساسوار را در صحنۀ پایانی که اوج نمایش است نیز می بینیم. جایی که زن سیاه پوش باندهای سر مانکن را که در نقطۀ طلایی صحنه قرار داده شده باز می کند و نور سرخی از سر او به بیرون تابیده می شود که جراحت و آسیب جسمی و روحی را تداعی گر است. این بخش یکی از درخشان ترین صحنه های این نمایش است که در پایان کار با یک ضربه به ذهن و روان تماشاگر ماجرا را با تلخی به پایان می رساند، اما تلخی ای که هم خاصیت داروست و دستکم باعث می شود که مخاطب بعد از پایان نمایش وادار به اندیشیدن گردد.
در طراحی نور به غیر از استفادۀ مکرر و فضاساز از دو نورافکن عکاسی در دو سوی صحنه که در طول نمایش توسط بازیگر مرد که جوانیست صاحب آتلیه مدام کم و زیاد شده، قطع و وصل می شود و زاویۀ دید تماشاگر را تغییر می دهد، از زیر جایگاه تماشاگران نیز نوری به درون صحنه تابانده می شود که متناسب با طراحی موضوعی صحنه ها از آن استفاده می گردد. از طرفی از آنجایی که مرد جوان مدام از خانم ها عکاسی می کند و بیشتر اکت های او بر صحنه همین عمل عکاسی است، نور فلاش دوربین نیز در برخی از موارد در طراحی نور توسط کارگردان لحاظ شده و در صحنه هایی مفهوم خاصی را منتقل می سازد. از تاریکی نیز استفادۀ زیادی به عمل می آید.
از نقایص نورپردازی در این نمایش، صحنۀ سوم است هنگامی که الناز برمی خیزد و همراه با موسیقی هماهنگ با مفهوم دیالوگها از ریزش نور بر سر خود سخن می گوید. در اینجا تنها به یک آکسان نوری موضعی بر بازیگر در مرکز صحنه اکتفا گردیده است، در حالی که با تعبیۀ یک منبع کوچک نوری و چرخان فیلتردار و رنگارنگ به صورت روزنه دار در سقف سالن و افزوده شدن آن بر نور موضعی یا حتی بدون نور آکسان گذار در تاریکی بر سر بازیگر، می شد این بارش و ریزش نور را بسیار رساتر و با جلوه ها و حظّ بصری بیشتری در اجرا پرورش و تحویل تماشاگر داد.
با نمایشنامه و متنی مواجه هستیم «poetic» که آمیخته با شاعرانگی سیالی است پراکنده در تمامی صحنه ها که همانند دریایی آرام با موجهایی کوچک، دچار امواج بلند ادیبانه در گفتار نمی گردد. دیالوگ ها بسیار سخته و سنجیده انتخاب شده و گویی بارها بازنویسی شده اند. انتقال معنا با کمترین کلمات را شاهدیم حتی در برخی موضع ها به جای کلمه از حالت های جسمانی استفاده می گردد. مثلاً در صحنه ای که زن متأهل قصد دارد که بارداری خود را به اطلاع جوان عکاس برساند به جای اینکه بگوید باردارم دست خود را با نمودن اندکی تهوع به دهان می برد. این همان نوشتنی است که دراماتیک است و نشان دادنی است، نه فقط همانند داستان یا رمانِ محض، خواندنی و پر از حرف و حرف و حرف ... دامی که نمایشنامه نویسی که هوشیار و مسلط بر فنون درام نباشد به راحتی می تواند در آن گرفتار آید.
متن سرشار از اندیشه است. مداوم به مخاطب تلنگر می زند و گزندگی پنهانی دارد که به مرور درد آن در روان تماشاگر پدیدار می شود، به طوری که تا ساعاتی طولانی بعد از اجرا نیز فروکش نمی کند. بی شک متن خوب و فنی یکی از مزایای قابل توجه این نمایش به شمار می رود. متن به خوبی با مخاطب خود ارتباط برقرار می کند زیرا هم مسائل زمان او را در بر دارد و هم جغرافیا و اقلیم او را. نمایشنامه حرف های زیادی برای گفتن دارد؛ مسائل و معضلات رایجی در اجتماع از قبیل مبحث روشنفکری، نارسیسیم (خودشیفتگی)، سنت گرایی، حقوق اجتماعی، محدودیت های بی دلیل، بیراهگی در هنر، تنهایی بشر، اختلافات زناشویی، عدم رعایت حق کپی رایت هنرمندان، معضلات تاریخی، ناهنجاری های اجتماعی و ... .
نمایشنامه نویس این اثر، فرزند زمانۀ خویشتن است؛ زیرا دردها و معضلات زمانۀ خود را در لابلای سطورش چنان جا نمایی می کند که جا به جا به چشم تماشاگر می آید و او را با کشفی نو از اطرافش با پیش زمینه هایی قبلی که در این زمینه داشته مواجه می کند. دردهایی که هنوز رد آنها بر وجود مخاطب تازه است و هنوز مانده تا به ورطۀ فراموشی سپرده شود. این نمایش با وانمایاندن این دردها و ضجه هایی که در پایان نمایش در هنگام پیچیدن باند بر صورت زن سیاهپوش به گوش می رسد در صدد تغییر بر می آید. تغییری که در درجۀ اول از ذهن و طرز نگرش مردم آغاز می گردد و در نهایت منجر به اصلاح می شود.
این نمایش مشتمل بر هفده صحنه است که آغاز هر صحنه با بردن نام یکی از ماه ها بدون توالی مرتب، توسط زن سیاه پوش در تاریکی صحنه و نور موضعی چراغ قوه بر صورت او و یا آتش کبریت و روزنامۀ مشتعل آغاز می شود. صحنۀ اول اردیبهشت، صحنۀ دوم خرداد که با آتش زدن روزنامه در تاریکی توسط زن و صحبت در فروغ نور آن آغاز می شود، صحنۀ سوم آذر، صحنۀ چهارم مرداد، صحنۀ پنجم ماه ندارد، صحنۀ ششم تیر، صحنۀ هفتم دوباره تیر، صحنۀ هشتم مهر، صحنۀ نهم شهریور، صحنۀ دهم مهر، صحنۀ یازدهم ماه ندارد، صحنۀ دوازدهم آبان، صحنۀ سیزدهم دوباره آبان، صحنۀ چهاردهم دی، صحنۀ پانزدهم اسفند، صحنۀ شانزدهم فروردین، صحنۀ هفدهم اردیبهشت.
در بسیاری از این صحنه ها جملاتی که از زبان زن سیاه پوش در تاریکی تعویض صحنه ها شنیده می شود حاوی اتفاقاتی است که در همان ماه و سال مشخص به واقع در جامعۀ خودمان روی داده است. یکی از دلایل قدرت بالای ارتباط برقرار کردن با مخاطب در این نمایش از همین مسئله نشأت می گیرد. مسائل ریزی همچون رساندن اجرا به هدف های مشترک از قبیل صحنه ای که در تاریکی روزنامه آتش زده می شود و بوی سوختگی که در فضای سالن می پیچد به خوبی چراغ ایهامی واضح را از حادثه ای که مد نظر نویسنده است در ذهن تماشاگر روشن می سازد. یعنی استفاده از حس های مختلف مخاطب نه فقط بینایی و شنوایی، بلکه بکارگیری شامه که این مورد را در صحنۀ مدیتیشن کردن مریم نیز با بوی عودها می بینیم.
در مبحث کارگردانی ظرایفی رعایت شده که به دیدنی تر شدن اثر کمک می کند. مثلاً به غیر از میزانسن های بازیگران حتی برای مانکنی که بر صحنه حضور دارد میزانسن تعریف شده است. به این گونه که مانکن در صحنۀ چهارم از پایین صحنه سمت راست به سمت چپ برده می شود، در صحنۀ سیزدهم به مرکز صحنه سمت چپ، در صحنۀ هفدهم به نقطۀ طلایی صحنه واقع در جلو و مرکز آورده می شود و همزمان در این حرکت زن سیاه پوش پشت مانکن پنهان شده و جوری دست خود را به جای مانکن می گذارد که گویا مانکن دارد سخن می گوید، یعنی نوعی «تشخیص» نمایشی آفریده می شود. حتی در برخی مواضع به موارد ریزتری نیز پرداخته شده است، مثلا لاک ناخن های دست کاراکتر مریم به رنگ های سبز و سفید و قرمز یعنی تداعی گر پرچم ایران و مفهوم ملیت است.
استفاده از نقبی به دل تاریخ، هم در متن و هم با شیوه ای که کارگردانی شده به جذابیت اثر می افزاید. این اتفاق در صحنۀ پنجم می افتد جایی که زن باردار در تاریکی و تنها با استفاده از نور وسیله ای که در دست دارد متنی تاریخی را که جوان عکاس به او داده می خواند؛ ماجرای علینقی چی و غلام پلنگ. ماجرایی واقعی از دوران قاجار که در خطۀ چهارمحال و بختیاری به وقوع پیوسته است. غلامی که به سبب شجاعت بیحد و حصر خود در خطۀ بختیاری معروف و نقل محافل خاص و عام گردیده، به حضور علینقی چی که از سران منطقه و از عوامل جویای قدرت سیاسی است می رسد تا در رکاب او باشد. علینقی چی برای امتحان او ابتدا تیری از زیر گوش راست و سپس از بناگوش چپ او شلیک می کند و تیرها با فاصلۀ کمی از سر او عبور می کنند؛ اما در هر دو مرتبه غلام پلنگ حتی پلک هم نمی زند، حتی در مرتبۀ دوم لبخندی نیز بر لب می آورد. علینقی چی گلولۀ سوم را در بین دو ابرو و میان پیشانی غلام بخت برگشته می کارد و هنگامی که اطرافیان دلیل کشتن غلام پلنگ را جویا می شوند با قهقهه می گوید که باید از انسانی که از هیچ چیزی ترس ندارد، ترسید. چنین فردی خطرناک است و لازم بود که در همین جا ماجرایش را به خاتمه برسانم.
در مورد موسیقی کار، اضافه بر استفاده از اتاق فرمان و بلندگوها یکی از نقاط مثبت استفاده از پخش موسیقی بر روی خود صحنه و بدون کمک گرفتن از امکانات اتاق فرمان است. همچنین استفاده از افکتهای صوتی و آمبیانس محیطی توسط لپ تاپی که در زیر نیمکت های تماشاگران تعبیه شده، برای مثال در صحنه ای که قرار است یک موتورسوار از کنار آتلیۀ عکاسی بگذرد و مریم از مرد جوان می خواهد برود ببیند که چه کسی است. آهنگ و صدای فرهاد مهراد هم که در ابتدای نمایش اضافه بر فضاسازی ذهن تماشاگر را نیز برای وقایعی که بر صحنه خواهد دید و پیام هایی که دریافت خواهد کرد آماده و حساس می سازد. در ضمن موسیقی، تنها در بین صحنه ها وجود ندارد، گاه نیز در حین دیالوگ ها و متناسب با نقطه های حسی موجود در متن به کار گرفته می شود البته در سطح صوتی پایین تر که با صدای بازیگران هم پوشانی نداشته باشد.
در بخش بازیگری شاهد یک بازی قابل قبول از شمیلا تابش هستیم، بازی ای که بدون صرف انرژِی اضافی و با رعایت قانون کمترین تلاش از قالب لازم بیرون نمی زند و طبیعی و متناسب با شیوۀ اجرایی انجام می گیرد، این خصوصیات دربارۀ امین پناهی نیز صدق می کند که می توان خصیصۀ صدای پرورش یافتۀ او را نیز به این موارد افزود. مریم صادقی بازی پر چالشی را در پیش رو دارد که در نهایت در ارائه آن روسفید از آب در می آید. کاراکتر دختری که با نواسانات شخصیتی در صحنه ها مختلف روبروست و انجام چنین بازی ای به تمرین و گذاشتن انرژی زیادی نیاز دارد. آرزو شیرانی با توجه به اینکه از صحنه های بازی های دو نفره به دور است و یک بازی متفاوت از نوع روایی را بر عهده دارد، توانسته است که این تفاوت را در بازی خود بنمایاندو اوج کار او در صحنۀ آخر هنگام بستن باندها بر صورت و دیالوگ گویی با ضجه هایی است که به مرور در زیر باندها فید می شود و به خوبی عمق فاجعه را به ادراک تماشاگر نزدیک می سازد.
یکی از دستاوردهای نمایش «ردپا اگر ماندنی بود ...» معرفی یک بازیگر جدید و جوان نوپا به تئاتر اصفهان است؛ «الناز زجاجی». این بازیگر جوان با اینکه اولین اجرای عموم خود را بر صحنۀ تئاتر تجربه می کند، یک بازی صادقانه و بی دروغ به دور از تلاشهای بیهوده برای خودنمایی های معمول آماتورها بر صحنه ارائه می دهد. بازی ای که نشان از آموزش و تمرین و پیگیری ظرایف بازیگری بر صحنه دارد. کیفیت اولین بازی او بر صحنۀ تئاتر، نویدبخش فردایی روشن تر هم برای او در ماجرای تمام ناشدنی تئاتر و هم برای تئاتر اصفهان دارد که اخیراً و متأسفانه به دلیل وجود آموختن های ناصحیح و سطح پایین آموزش بازیگری و کلیات تئاتر در اصفهان، دیر به دیر شاهد ظهور چنین استعدادهایی در تئاتر شهرمان هستیم.
و اما در پایان این نقد و تحلیل قدری در این مقال قلم را بگریانم و بپردازم به نویسنده، طراح و کارگردان این نمایش؛ سعید محسنی. او که هم نمایشنامه نویس، کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر، بازیگر و جزو آخرین نسل از شاگردان نمایشنامه نویس بزرگ؛ اکبر رادی است به دلیل سلیقه های شخصی افرادی که 9 سال در منصب نظارت نمایش اصفهان قرار داشتند، حدود یک دهه از تئاتر کار کردن به صورت اجرایی بر صحنۀ تئاتر محروم مانده بود. یک دهه ای که می توانست با وجود و حضور او نمایش های قابل توجه و درخوری همچون همین نمایش حاضر را به خود ببیند و مخاطبین بسیاری را از مفاهیم خود سیراب سازد. حال پاسخ گوی یک دهه دوری چنین افراد متخصصی از صحنۀ تئاتر و پیامدها و آسیب های فرهنگی ای که این ممانعت های بیجا و سلیقه ای به وجود می آورد که خواهد بود؟ الله اعلم. امیدواریم که با پیشرفت هنر تئاتر و بازتر شدن فضای هنری و فرهنگی در اصفهان، اعتماد بیشتر مسئولین به هنرمندان و تخصیص بودجۀ مناسب و ساخت سالن های جدید و استاندارد برای تئاتر در این شهر، شاهد روزهای روشن تری برای فاخرترین و کامل ترین هنر جامعۀ بشری؛ «تئاتر» باشیم. همۀ ما فعالان عرصۀ تئاتر که در واقع زندگی خود را وقف این هنر طاقت فرسا کرده ایم، حقی بر گردن این جامعه داریم. حقی که باید گرفته شود و گرفتن آن نیز در نهایت به سود رشد فرهنگی مردم و اجتماع و افزایش آگاهی و معرفت در سطح کلان مملکت خواهد بود. محرکی برای حرکتی پویا برای تبدیل شدن به یک کشور جهان اول.
به جا می دانم که این مقال را با دیالوگ پایانی همین نمایش به پایان ببرم که هر دو نوشته یک پایان بیش نداشته باشد. جایی که زن سیاه پوش با صورتی سوخته و آسیب دیده می گوید:
«من ترسناک نیستم، آدمی که هیچ حقی نداره ترسناکه...»
منتقد: وحید عمرانی