نگاه میکنی میبینی در میان افرادی گیر افتاده ای که از حماقت به خود میپیچند
مغزشان کلمات فیلسوفها ونویسنده ها را تکرار میکند...زبانشان آنها را به هم می بافند...وبه زور به گوش هایت می پوشانند
وقتی نگاه عاقل اندر سفیه به آنها می اندازی می پندارند شیفته شان شده ای!و وقتی از خزعبلاتشان خسته میشوی وحوصله نداری بحث کنی میپندارند تحت تأثیرت قرارت داده اند....
بی حوصلگی چیز بدیست...نای جنگ با ابلهان را نداشتن بد تر...تو را ترسو میپندارند !
با این قماش آدم ها نمیشود حرف زد ..تبادل نظر کرد...چای نوشید و خیالت راحت باشد که حرفهایت را هدر نداده ای...که نه تو به کیش او در آیی نه او به کیش تو...اما ته دلت قرص است که زاویه دید جدیدی داده ای و خودت هم لحظه ای فکر میکنی به دنیایش...نه مانند آن احمق ها که کتاب ها ...نویسنده ها...فیلم ها را حفظ کرده اند و آنقدر جمله می بافند که نه خودشان نه تو نمیفهمی منظورش چیست!!اصلا دنیایی دارد که قابل فکر کردن باشد؟این آدم ها وقتت را فقط تلف می کنند وتهش هیچ...جانت به لبت می رسد و میخواهی فرار کنی اما باز مینشانندت روبروی خودشان وهی مخلوط دیالوگ های ماندگار تحویلت میدهند که تفکر توخالیشان را پشت آن همه جمله های بزرگ پنهان میکنند....اما نمیفهمی آخر که چه؟منظورشان چیست؟سردر گمند و نمیخواهند تو بفهمی...اما خیلی احمقانه سعی در پر و پیمان نشان دادن خورجین مغزشان میکنند...هرچه بیشتر حرف میزنند بیشتر خنده ات میگیرد!
انگار تمامی ندارند اینجور آدم ها...از دست این فرار میکنی فردا دیگری جلویت
... دیدن ادامه ››
سبز میشود...الحق والانصاف که ظاهر موجه و تحسین برانگیزی دارند و در جمله های اولیه انتخاب های خوب...ولی کافیست کمتر از 5 دقیقه با آنها صحبت کنی تا دوباره محکم بر پشت دستت بزنی و در دلت بگویی بازم که گیر افتادم....!!!
میدانی که راهش ستیز نیست که رقیب باید معنای واقعی ستیز را بتواند درک کند...راهش منطق و دلیل نیست که رقیبت باید منطقی باشد تا بتوانی قانعش کنی...گفتگو هم بد ترین راه ممکن است چرا که وقتت رافقط در چاه مستراح انداخته ای ...تنها راه ممکن این است که عطشش برای به دست آوردن گوش های مفتی که هرروز انتظارش را میکشد را کمتر کنی وبعد از اینکه جواب هیچیک از حرفهایش را ندادی و بی اعتنا نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردی و بدون تأیید کردن حرفهایش خودت را سرگرم کار دیگری کردی حالا شانس به تو روی می آورد و در نهایت ناباوری لحظه ای بسیار کوتاه سکوت میکند تا توجهت را دوباره به خود جلب کند....حال در های خوشبختی به رویت باز شده است...بهانه ای فوری وفوتی بیاور و فقط فرار کن و گرنه وقت بی زبانت را جوری هدر می دهد که نمیتوانی تصورش را بکنی...
نمیدانم تا کی باید آدم ها این مسیر رابروند تا بفهمند همه زندگیشان در توهمهایی بالباس زیبا فرو رفته است...تا کی در این خواب میمانند؟تا کی فرشته عذاب ما میشوند؟تا کی باید از دستشان فرار کرد؟نه از ترس !نه از کم آوردن! که از بازی کردن با اعصاب وروانمان!که از نگاه کردن به مجسمه ی سفاهت و حرص خوردن که حرف زدن از منطق با او مانند آب در هاون کوبیدن است....!
هرروز تعدادشان زیاد میشو دیوانگانی که خود را عاقل ترین مردم میدانند....!
پ.ن
آخرین بار همین چند روز پیش از دست یکیشان فرار کردم.... :)))
شما آخرین بار کی به پستتان خورده؟