آدم های بدون رؤیا
بهمن نمایش بسیار دوست داشتنی و خوش ریتم و شریفی است از جهت به چالش کشیدن این روزهای ما و تقریبن تمام مشکلاتی را که یک گروه تیاتری ممکن است با آن دست و پنجه نرم کند با ظرافت در خود جمع کرده است، اما یک نکته ی آزار دهنده باعث شده که نتوانم تمام و کمال بهمن را دوست بدارم و از آن خود کنم. انگیزه.
اگر فرض را بر این بگیریم که با یک تراژدی روبرو هستیم که موقعیت ها یکی پس از دیگری فرا میرسند و وضعیت را بغرنجتر میکنند و فشار را بالا میبرند تا قهرمان داستان و گروهش مجبور به تصمیم گیری شوند یک عنصر غایب است. انگیزه. قهرمانان تراژدی و همه ی قهرمانان دیگر برای بیرون رفتن از وضعیت دردناکشان به انگیزه، به رؤیا احتیاج دارند. چیزی که شخصیت های نمایش بهمن به تمامی و به دست نویسنده از آن تهی شده اند.
ما با یک گروه تیاتری طرف هستیم، اما هیچ گاه میل و اشتیاق و هدف گروهی آنها را نمیبینیم. هیچ نقطه ی دوست داشتنیی در روابطشان نمیبینیم، هیچ رؤیایی نمیبینیم که آنها را پایبند گروه کند. پس چگونه و با چه قدرتی دور یکدیگر جمع شده اند؟ اگر هدف را حتا فقط اجرا رفتن ببینیم، کارگردان گروه هیچ رؤیایی را در این اجرا رفتن جستجو نمیکند و تحت فشار دعوا، تنها انگیزه اش را بازگشت پولش میداند. مشخص است که این آدمها انگیزه ی کافی و رؤیای کافی را برای برداشتن موانع از سر راهشان ندارند و این نکته ی آزاردهنده ی اجرا برای من است. اینکه نمیفهمم که با وجود این همه سیاهی این آدمها برای چه هنوز تیاتر کار میکنند؟