یادداشت نه چندان ویژه ی کارگردان
سلام دوستان تیوالی.
قطعه ی اول: اعتراف میکنم که برای این اجرا نقشه های زیادی در سر داشتم. مثلن میخواستم از ده روز قبل، هر روز یادداشت کوتاهی بنویسم در اینجا، تا صفحه ی نمایش بیشتر در چشم باشد. اما پس از دو سه تلاش نافرجام، فهمیدم من آدم این کار نیستم و همه چیز ختم شد به یادداشت کوتاهی که در قطعه ی دوم خواهد آمد.
ما تا امروز سه اجرا را پشت سر گذاشته ایم، دو اجرا با بیست نفر تماشاچی و یک اجرا هفتاد نفر. اما نکته مهم این است که هیچ کارگردانی تا وقتی عکس العمل مخاطب را نبیند آرامش ندارد. تا وقتی خیالش راحت نشود که توانسته از طریق کار با تماشاچیانش صحبت کند. و من بعد از اجرای سوم آرام شدم. صدایمان را شنیده بودند و صدایمان را دوست داشتند. حالا با خیال راحت دعوتتان میکنم که بیاید نان سال های جوانی را ببینید و با هم در طول اجرا حرف بزنیم. باعث افتخارمونه که تک تک شما جزو تماشاگرها و مهمان اجرای ما باشید.
ما تنها پانزده اجرای دیگه روی صحنه ایم و به هیچ وجه تمدید نمیشیم.
قطعه ی دوم: ایستگاه قطار. تصویر اول. ویرجینیا وولف فرار کرده از خانه و نشسته روی یک صندلی درون ایستگاه. (ساعت ها) تصویر دوم. قطار
... دیدن ادامه ››
در حال رسیدن است. نامزد فرنی میان کلی مردهای شبیه خود منتظر رسیدن اوست. فرنی زیر لب ذکر می گوید و منتظر ایستادن قطار است تا پایین بپرد. (فرنی و زویی) تصویر سوم. قطار رسیده. جسی از سلین میخواهد که با او پیاده شود. در این ایستگاه غریب پیاده شود. (قبل از طلوع. Before sunrise)
جسی به سلین می گوید یک لحظه چشم هایت را ببند. فرنی، ویرجینیا و سلین چشمهایشان را می بندند. جسی می گوید یک لحظه، فقط یک لحظه به این فکر کن که با من نیای. سی سال دیگه داری با بچه هات بازی می کنی و یه زندگی خسته کننده ی معمولی داری. و اون لحظه فکر می کنی که کاشکی باهاش رفته بودم. کاشکی یکم شجاعت داشتم و تجربه ش کرده بودم. سی سال دیگه پشیمون می شی.
همه جا ساکت میشه. همه منتظر تصمیم این سه زنند.
ویرجینا وولف چشماشو باز می کنه و بر میگرده خونه. نمی تونه. برمی گرده به خاطره های گذشته ش.
فرنی اما صدا رو که می شنوه و چشماشو باز می کنه، خیره می شه به نامزدش، که داره دنبالش می گرده. آروم خودشو قایم می کنه توی کوپه ش و به خودش می گه باید برم یه جای دیگه. می خواد گذشته شو پاک کنه.
سلین هم که پیاده می شه و می خواد این پیاده شدن جزو خاطره هاش ثبت شه.
حالا ما یه ایستگاه قطار داریم، که ویرجینا ازش فرار کرده. سلین وسطش وایساده و منتظر تغییره، با یه فرنی که داره با قطار ازش رد می شه.