هدویگ: هرچند در انتهای دلم با خود میدانم/ شهر محبوبم را، سرزمینم را ترک کرده ام/ و در خیابان های این پایتخت بیگانه سرگردانم/ هر چند خانه ی سفیدم را، باغ آرامم را ترک کرده ام/ و زندگیم تهی و پاک شده است/ اما باید سحرگاهان بیدار شوم/ و با چشمانی گرمِ خواب/ باید سرمست باشم از عطر شادی/ چون سنگی سپید درون چاهی.
فندریش: شعر بود؟
هدویگ: بله.