گفت: دوستت دارم.
گفتم: ولی من دوست ندارم.
گفت: من آشغطم!
گفتم: نمی تونم بمونم. می خوام برم.
گفت: من دل باخته ام. زخم خورده ام. خوب می دانم دلتنگ خواهم شد.
گفتم: ناگزیرم. باید برم. دو دلی امانمو بریده. می خوام برم خودمو پیدا کنم.
گفت: یاد خنده های تو در دلم غوغایی خواهد بود بی امان.
نمی توانم بگویم بمان. اما بدان، بی تو هیچ چیز نیستم....
من رفتم. زمان گذشت. فهمیدم دوسش دارم. عاشقش شدم. حالا برگشتم و از پشت دیوار دارم نگاش می کنم.
اما اون دیگه نه دوسم داره و نه آشغمه. مهم تر از همه اینکه بی من به همه جا رسیده....
پارسا