**دوستنامۀ سعدی**
*
آبِ حیاتِ منـــــــست خاکِ سرِ کویِ دوست
گر دو جهان خرّمی ست، ما و غمِ رویِ دوست
*
تورا هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
*
چنانت دوست می دارم که وصلم دل نمی خواهد
کمالِ دوســــــــتی باشد مُراد از دوست نگرفتن
*
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد؟
دوستی
... دیدن ادامه ››
نیست در آن دل که شکیبایی هست
*
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس بدَر
الّا شهیدِ عشق به تیر از کمانِ دوست
*
همه دانند که من سبزه یِ خط دارم دوست
نه چو دیـــــــگر حَیَوان سبزه ی صحرایی را
*
تو دوستی کن و از دیده مَفکنم زنهار
که دشمنم زِ برای تو در زبان انداخت
*
خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست
*
سفر دراز نباشد به پایِ طالبِ دوست
که زنده ی ابدست آدمی، که کشتۀ اوست
*
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است؟
*
من قدم بیرون نمییارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گِل است
*
بِتا هلاک شود دوست در محبّت دوست
که زندگانیِ او، در هلاک بودن اوست
*
ز دوست هر که تو بینی مُرادِ خود خواهد
مُرادِ خاطرِ سعدی مُرادِ خاطرِ اوست