این شعر را حمید مصدق زمانی سروده است که معشوقش او را رها کرده بود و پس از مدتی طولانی مصدق او را در کتاب فروشی می بیند ولی او به مصدق اعتنایی نمی کند، با این حال مصدق در را برای خانم باز می کند و از در خارج می شود...
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده
... دیدن ادامه ››
و حیران نگاه
سوی هم کردیم وحیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خیرد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
از: حمید مصدق