تأملی درباب «شرق دور شرق نزدیک»
شرق دور شرق نزدیک، جایی است نه آنجایی و نه اینجایی؛ ناکجاآبادی است برزخگونه میان تمام دو قطبیهای هستی: از نزاع پیوسته سنت و مدرنیته گرفته تا جدال بیپایان عقل و عشق. از سقوط نهفته در هبوطِ آفرینش تا صعود برآمده از تکامل داروینی. از زایایی مادرانی مشرقی تا عقیمی پدرانی (بهظاهر) مغربی. از فعالان مدنی رهاییبخش زنان تا زنانی رها از فعالیت مدنی. آری، در شرق دور شرق نزدیک، فاصله میان دروغ و حقیقت تا بینهایت است، آنچنان که از سوی بینهایتش به یکدیگر میرسند.
شرق دور شرق نزدیک، از هر طرف به شرق میرسد و اِشراق. جهانش ناشناخته است و ناشناخته میماند. مردمانِ شرق دور شرق نزدیک را عطش شناختِ جهان نیست، بلکه اِغواگری جهانشان را با اِشراق ادراک میکنند. جهان را به مثابه معبدی میپندارند میان یقین و تردید. معبدی که سرگشتگان سنتیاَش، اَسرار هستی را از عرفان میجویند و سرگشتگان مدرنیتهاَش، اَسرار گیتی را از داروین. تشابه میان این دو سرگشتگی، سرکَندگی ملّتی است در اَدوار تاریخ. «نهایت» نام دختری است با لهجهای به گستردگی یک سرزمین که بهدنبال سَر خود میگردد؛ سَری که در حمله مغولها از تَناش جدا شده است. و نهایت این بیسَری را ملّتی میراثدار است که تا قیام مشروطه، حتی پس از آن، و شاید تا امروز... در جستوجوی سَرِ خویش است. مردمان شرق دور شرق نزدیک از آن زمان، تنها و تنها قلبِ تَنِ بیسَرِ خود را مرکزِ ادراکِ جهان ساختند، ادراکی که آن را اشراقگونه و با مکاشفه پذیرایند.
شرق دور شرق نزدیک، روایت پرتابشدگی ملّتی است، از زهدانِ تاریکِ
... دیدن ادامه ››
تاریخ به جهانی ناشناخته. روایت ملّتی است با تاریخی دَرهم و بَرهم، چرا که اساسا این ملّتِ سَر از دستداده، حافظهای برای سپردن تاریخ ندارد. سرزمینی، با تاریخی نانوشته که در آن قجرها همه ظالم بودهاند و دیگران همه مظلوم. غافل از اینکه قجرها به پشتوانة همان مظلومنمایانِ تاریخ، قجری کردهاند؛ آری، در این سرزمین پیوندی رازگونه و ابدی است میان ظالم و مظلوم. پیوندی ناگسستنی که در طول تاریخِ این سرزمین سانسور شده است و شاید تنها صدای بوق، حساسیتِ تماشاگران را برانگیزد.
شرق دور شرق نزدیک، داستان کودکی است از مادری، خواسته و از پدری، ناخواسته. مادری که در شرق نزدیک نشسته است و تمنّای شرق دور را دارد، و پدری که دل از شرق (چه دور و چه نزدیک) بریده، اما همچنان بر لبههای مشرق، پریشانگونه تردّد میکند. و کودکی در میان جنگِ خواستن و ناخواستن، کودکی که شاید خواستناَش حکمتی خداباورانه تلقی شود و نخواستناَش شکّاکیتی خداناباورانه. کودکی برآمده از سرگشتگیهای مادر و ناکامیهای پدر. آری، زندگی و مرگِ کودک سرزمینِ شرق دور شرق نزدیک، وابسته به ایمان مادرانه و کفر پدرانه است؛ تجربة رازگونهای که مردمانِ شرق دور شرق نزدیک، نه از کودکی، که از جنینی خود، در رحمِ مادرشان به آن خو میگیرند و تاریخِ نانوشتهشان را اینگونه تکرار میکنند.
شرق دور شرق نزدیک، حکایتکنندة ویرانیِ سرزمینی است، با صلابتی کهن و سستی امروزین، همچون ساختمان پلاسکو. پلاسکویی با قدمت تاریخی، اما بدون هویتی تاریخی. پلاسکویی که سرانجام از موقعیتی بحرانی عبور کرده و به فاجعه بدل میشود. پلاسکویی که بازیگران و تماشاگرانش، هر یک بهقدر خویش در فاجعهاش مشارکت میجویند. مشارکتی که کسی را از این فاجعه مبرّا نمیکند. بازیگران و تماشاگرانی همبسته با یکدیگر که برای فرار از این فاجعه با هر صدایی به سویی میدوند، و تنها یک نفر به تقدیرِ تاریخی خود باور داشته و بهخاطر بارداریاش از فرار میپرهیزد. مادری که آبستنِ تاریخِ سرزمینِ خود است و خود را جدای از این فرزند (تاریخ سرزمینش) نمیپندارد. آری، مادری که به قامت یک زن شرقی و با قدرت زایندگی خود، سرگشتگیهایش را به کناری مینهد و مؤمنانه بر فرازِ پلاسکویِ سرزمینش میایستد تا آنچه فروریختنی است فرو بریزد.