آغاز نمایش چقدر برایم هیجان انگیز بود، تصور تماشای چیزی که فقط "صدا"ست یعنی رادیو، یعنی پادکست، چیزی برای شنیدن است نه برای دیدن، تا آن لحظه که با بحران یک مرد عاشق مواجه می شوی همه چیزش شنیدنی است... بعد از ده دقیه تقریبا داشت از ریتم می افتاد، به گونه ای که میگفتم چرا از اینجا عبور نمی کنیم و به مرحله ی بعدی نمایش نمی رویم؟ چرا قصه پیش نمی رود؟ که خب رفت ! خوب هم رفت ! فضاسازی ابزورد خاصی ناظر بر شرایط غمناک این مرد عاشق است...ابزورد از این حیث که در بطن زندگی او، غم سنگینی است، اما دیالوگ ها و موقعیت ها خنده آورند...این شگرد سجاد عزیز است...
کم هم نخندیدیم...با آن همه شکلک و بازی و زندگی، با آنهمه محبت دوستانه برای مردی که بی معشوقش زندگی را گم کرده...
این نمایش به همه جا سرک می کشد...از سیاست و اجتماع و بحران های فردی و اجتماعی و همه چیز و همه جا...با رنگ موسیقی هایی که هویت دارند و از هویت سنگینشان در تاریخ سینما و شعر، کمی هم به نمایش بخشیده اند...بازی نور و سیاهی یادآور گره و خنده ایست که توامان زندگی ما هستند...
اثری قابل قبول...
زنده باد تئاتر !