من از آن آدمهای سختگیر هستم. عینک ذره بینی م را میزنم به چشمانم در شهر راه می روم و سرتکان می دهم که چرا چنین است و چرا چنان نیست. با همین عینک دنیا را میبینم. سینما می روم. شام میخورم و میخوابم.
همین عینک دوست داشتنی که لحظه ای از من جدا نمیشود زندگی م را عجیب کرده. اولش خیلی همه چیز خوب بود. حتی چهره م با این عینک زیباتر شده بود ولی این فقط اولش بود. بعد کم کم شروع شد. با عینکم سینما می رفتیم، کافه می رفتیم و کمتر چیزی خوشحالش می کرد. عینک مدام نقد میکرد و غرغر تحویلم می داد که این چه چیزهایی ست که به خوردم می دهی.
اول ها گفتم عینک است دیگر. کاری به کارش نداشته باشم اما وقتی دیدم ۳ تیاتر اخیری که رفتم هیچ کیفی برایم نداشت نگران شدم. گفتم خب تئاتر نمی روم. بعد نوبت سینما شد. هیچ فیلمی را دوست نداشت و مدام مرا متهم میکرد که چه سلیقه بدی دارم و این قصه ادامه دار شد. مانده بودم دو دل که چه کنم. عینک را برای همیشه در بیاورم و از انچه هست لذت ببرم یا اینکه قید لذت را بزنم.
خدا خیرتان دهد آقای برهمنی. مرا رهانید از شر این تردید. عینکم جایش خوب است. عینک بی گناهم را نزدیک بود دستی دستی به باد بدهم. عینک نازنینم را.
.
.
.
رفقا. لذت دیدن این تئاتر رو از دست ندین. فکر کنم هر عینک ی این اثر رو بپسنده.