این که از ترس از دست دادن انسان ها، توان حرف زدن از تو گرفته می شود، ترسناک ترین و دردناک ترین خفقان های دنیاست.
این که بعد از یک عمر تنهایی کسی به سراغت می آید و تو خودت را کنارش خوشحال می یابی و از ترس تنهایی دوباره نمی توانی از نداشته هایت، آرزوهایت و غم های نهانی ات برایش بگویی شبیه مرگ است.
هر لحظه چشمانت تر می شود، کلماتی به زبانت می آید ولی بغضت را فرو می خوری و حرفت را پس می گیری. پیش خودت می گویی اگر بگذارد و برود چه؟
شنیده ای که رفتنی باید برود، شاید حتی به آن معتقد هم باشی. اما توان رهاکردن را نداری ...
و در آخر...
یک روز از خواب بیدار می شوی و میبینی که رفته...
و دیگر راهی بجز رها کردن برایت نمانده
تو ماندی و تنهایی دوباره ات. تو ماندی و سایه نداشته هایت که به دنبال تو می آیند تا گور...