هنوز از دیدن این نمایش گیجم!
روز آخر، سانس یکی مونده به آخر!!
دارم فکر می کنم که چرا زود تر نرفتم چرا زود تر این ساختمون و ندیدم حسرت می خورم اما خوشحالم که رسیدم بهش واقعا نمی دونم چطور باید ثانیه ها رو توصیف کنم...
ترسناک بود...
قلبم داشت از جا در میومد، این کارا رو من کرده بودم؟! نه
من داشتم داستان هاشونو گوش می کردم و قلبم با آخرین سرعتی که می تونست می تپید، ترسیده بودم همون طور که اون بچه ها ترسیده بودن، گیج بودم همونطور که اونا گیج بودن...
این کار هم مثل بقیه ی کار های اقای سلگی قابل تحسین بود و من مثل همیشه گیج شدم!
عالی بود و گیج کننده، یه سبک جدید بود، عاشقش شدم...
خیلی کشش نمیدم، تا همینجا هم زیادی حرف زدم...
فقط می تونم بگم واقعا عالی بود. کاش کارگردان هایی مثل آقای سلگی بیشتر داشتیم...