خیلی یهویی این به ذهنم رسید که چرا من تا 11 12 سالگی سعی می کردم نشون بدم که کارتون دوست دارم و با صدای بلند هم اتفاقا کارتون میدیدم. یادم میاد اولین نماز جماعتی رو که توی مدرسه خوندم، اولین باری که علی رغم میلم مجبور شدم روسری سر کنم _و خیلی هم دست و پاگیر بود و نمی تونستم بازی کنم_ و اولین تغییرات بدنیم که داشت اتفاق می افتاد چقدر بد بود... و چقدر سعی کردم که اتفاق نیفتن ولی افتادن... چقدر خجالت می کشیدم(از فیزیک درحال تغییرم) و تا چندوقت زجر و عذاب پریود شدن رو و دردهای بی امانش رو تحمل کردم و به کسی نگفتم چمه و هی با آب سرد خودمو سابیدم... گام های بعدی دعواها و بحث و درگیری ها سر حجاب بود (که من دیگه 11 سالم شده و باید مانتوی بلند و گشاد(!) بپوشم وگرنه حق ندارم از در خونه بیرون برم) و ممنوعیت دوچرخه سواری که عاشقش بودم و ممنوعیت گشتن با دخترایی که توی 13 سالگی پسربازی میکردن و ممنوعیت تنها از خونه دور شدن( باید برادرم که ازم 2سال کوچکتر بود همراهم می اومد) و هزار هزار ممنوعیت دیگه .... بعد می فهمم چرا تمام دوران بعد از کودکیم آرزو می کردم که دختر نمی بودم... که من چرا مثل برادرهام پسر نشدم؟!
چقدر همه ی اینا از من دوره الان... چقدر ولی جنگیدم و توسری (به معنای واقعی کلمه برای هرباری که روسریم عقب رفت) خوردم ... به عقب نگاه می کنم و می بینم جهالت با من و خانواده ی من چه کرد... بعد به مامان میگم می دونی چی آدما رو موفق و خوش بخت می کنه؟ اول جغرافیایی که توش به دنیا میان و دوم خانواده!
از: خود