نشسته بودم، تنها و پکر، خمیازه ها امونمو بریده بودن. درسامو خونده بودم، خونمو تمیز کرده بودم، احوالپرسیهای روزمره رو هم انجام داده بودم. روز تعطیل و این همه سنگینی...
یه دفه زنگ اس ام اس به صدا دراومد: " من شمارو به یه چای و شیرینی دعوت میکنم." !!!
پیام از شیراز بود. از یه عزیز دوست داشتنی. تو دلم گفتم: ببینی واسه کی بوده، اشتباهی فرستاده برای من.
صدای بعدی زنگ در بود!!! "سفارشتونو آوردم" !!!
و پیکی با یه جعبه شیرینی جلوی در بود!!!
با دهان باز درو باز کردم، با دهان باز شیرینی رو تحویل گرفتم و الان با دهانی باز دارم تماشاش میکنم.
اگر این عشق نیست، پس چیه؟
سهم امروزم از عشق چقدر غافلگیرم کرد.