در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
با توجه به راهپیمایی مناسبتی جمعه ۳۰ شهریور در محدوده مرکز شهر، لطفا حتما در زمانبندی حضور خود برای تماشای برنامه‌های هنری، تمهیدات لازم را در نظر بگیرید.
تیوال | میترا درباره نمایش خنکای ختم خاطره: سپاس از بانو معتمد آریا ی عزیز و جناب آذرنگ گرامی... حقا و انصافا در
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:00:02
سپاس از بانو معتمد آریا ی عزیز
و جناب آذرنگ گرامی...
حقا و انصافا درخشیدید.
نمایشی به معنای حقیقی کلمه زیبا.خیلی وقت بود نمایشی به این خوبی ندیده بودم.

چند سال پبش در قطعه شهدای بهشت زهرا
یکبار پیرمردی رو دیدم که یه عکس بزرگ روی چیزی شبیه به پایه نقاشی گذاشته بود کنار یه درخت و خودش هم نشسته بود رو به روش و از فلاکس چای میرخت و داغ داغ میخورد و به عکس با تمام وجودش نگاه میکرد ... دیدن ادامه ›› و خیره بود.

من خیلی خیلی فوضولم ،
نتونستم از کنارش راحت بگذرم و رفتم ببینم به چه عکسی داره نگاه میکنه .. عکس جوان باصلابتی بود که زیر عکسش نوشته بود شهید گمنام.

گفتم حاج آقا عکس پسرتونه؟
گفت بله...

داشتم به عکس نگاه میکردم.

پرسیدم چه سالی رفتند جبهه؟
گفت شصت و شش...

جواب سوالمو میدونستم اما میخواستم بیشتر باهاش حرف بزنم،
پرسیدم هنوز پیکرش برنگشته؟
گفت نه..ول کن ماجرا نیست،هنوز داره تو کانال خط نگه میداره (قدری خندید)

گفتم کدوم کانال؟
گفت تو کانال .....

یه لحظه از تعجب یخ زدم پرسیدم یعنی میدونید پیکرش کجاست؟
گفت آره ،دو سه شب یبار میاد به خوابم از خودش بهم خبر میده.

من دیگه تو وادی حیرت سیر میکردم.

گفتم از شهید برام حرف میزنید و از منظور حرفتون؟
گفت :
همه وجودم بود.
بدجور گیر داده بود بره جبهه.
منم مخالفش بودم.یه روز دعوامون شد و بهش گفتم اگه رفتی دیگه برنگرد، میگفت همه وجود من ماله خداست.
دو روز بعد رفت و تا الان دیگه برنگشت.
چند سال هرشب موقع خوابیدن گریه میکردم تا اینکه چهار_پنج سال بعد از رفتنش اومد به خوابم،گفت اگر میخوای منو ببینی باید خدا رو بیشتر از من دوست داشته باشی.

گفتم پس خیلی دوست دارید ببینیدش...
دستشو گذاشت زیر چونشو با حسرتی عجیب به عکس نگاه کرد و گفت راه اینکه بخوام ببینمش اینه که خدا رو ازش بیشتر دوست داشته باشم.
گفتم خب چرا به حرفش گوش نمیدید؟ گفت سخته ، نمیتونم.

برای منی که عاشق عرفانم درس جالبی بود.
فهمیدم حب هیچ چیز نباید تو دل آدم بیشتر از حب الهی باشه ، حب هیچ چیز.

بعد از اون فیلمی مثل شیار۱۴۳
و حالا نمایش خنکای ختم خاطره عجیب من رو یاد اون پیرمرد انداخت. پیرمردی که شبیه ابراهیم(ع) باید اسماعیلش رو به قربانگاه ببره، اما نمیتونه و این نتونستن عمومیت داره ، دل کندن از چیزی بخاطر معبود برای همه ما سخته ولی اگر بتونیم...
وارد وادی بعدی میشیم که میتونیم هفت شهر عشق رو بگردیمو حظ کنیم از این جهان سراسر پوچی و خیال تا درنهایت به حقیقت مطلق برسیم.

دست مریزاد و خدا قوت به عوامل این نمایش...گل کاشتید.
۹ / ۱۰
ایپزود به ایپزود بودن نمایش رو نپسندیدم.
بیشتر دلم میخواد متن آثار نمایشی از همون فرمول سیدفیلد که در نویسندگی رایجه بهره ببره.
چقدر زیبا نوشتید، خیلى از خوندنش لذت بردم
۲۸ آذر ۱۳۹۷
در خوب بودن بازی خانم معتمد آریا که شکی نیست اما برید و علاوه بر بازی ایشون از بازی خوب آقای آذرنگ، بهنام شرفی،امر میری و پریا وزیری لذت ببرید.
۰۲ دی ۱۳۹۷
سپاس از حضورتون،
چقدر خاطره جالبی تعریف کردید، مربوط‌به چه زمانی می‌شه؟؟
۰۶ دی ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید