در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه، جایی گرو و باده و دفتر، جایی
دل که آیینهی صافیست، غباری دارد
از خدا میطلبم صحبتِ روشنرایی
کردهام توبه به دست صنم بادهفروش
که دگر می نخورم بی رخِ بزمآرایی
نرگس ار لاف زد از شیوهی چشم تو مرنج
نروند اهلِ نظر از پیِ نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه، پروانه ندارد به سخن پروایی
حافظ
دلم میخواست تا ابد بازی کنید و من سکوتِ کَرکنندهی شما را بشنوم