عاشق آمد گفتمش غم را فراموشی خوش است
گفت با غم این دل ما را هم آغوشی خوش است
گفتمش این حالت آشفته ات از چیست
گفت عاشقان را در حریم عشق مدهوشی خوش است
گفتمش امشب به سر دارم سر سودای او
گفت در سودای او دائم اگر کوشی خوش است
گفتمش از چیست می نوشی فراوان باده
گفت غم که زور آور شود ما را قدح نوشی خوش است
گفتمش ما را چرا از ذهن بیرون رانده ایی
گفت عاشق را در این وادی فراموشی خوش است
گفتمش از شب بگو گفتا که بیداری نکوست
گفتمش دیگر بگو گفتا که خاموشی خوش است