در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال امیررضا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:27:08
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
به پیشواز بهار آمده ام بهار تویی
صفای سبزه و باغ و شکوفه زار تویی
شبیه عطر سنوبر شبیه مهتابی
ز جنس نغمه باران و آبشار تویی
پرنده های مسافر دوباره برگشتند
نرفته ایی که بیایی همیشه یار تویی
طنین خوب صدایت چو بربط و چنگ است
نوای عشقی و هم نغمه سه تار تویی
من از محله رسوای بی قراران ام
تو روبرو بنشین بحر من قرار تویی
چقدر عادت خوبی است منتظر بودن
اگر که موجب آن شهد انتظار تویی
ببین ز شهر دلم جمله همرهان رفتند
بیا و حکم بفرما که شهریار تویی
چهار فصل امیدم مرا نگاهی کن
نگاه کن که فقط آن نگاه دار تویی

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقتی که در چشمان من خود را تماشا می کنی
انگار که داری رود را راهی دریا می کنی
من عاشقت باید شوم جز این ندارم چاره ایی
حالا که چون معشوقه ها من را تماشا می کنی
با بودنت شیرین من شوری به شعرم داده ایی
با بودنت داری مرا چون گل شکوفا می کنی
جان داده ایی با این غزل با عشق روحانی خود
از کی تو داری نازنین کار مسیحا می کنی
ای از دیار آرزو عشق مرا آری بگو
کی عاشقی چون امیرضایت دیگر تو پیدا می کنی
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بدون شک شده وقتش که عاشقم باشی
خدا کند که عزیزم موافقم باشی
بدون شک شده وقتش که در غزلهایت
فقط مرا بسرایی و خالقم باشی
که آرزوی من این است که در دل امواج
بغل کنی بدنم را و قایقم باشی
شقیقه های شقایق همیشه خونی نیست
اگر کمی تو بیاد دقایقم باشی
اگر چه سنگ گران قیمتی می باشم
خدا کند که عزیزم تو سارقم باشی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
بسیار زیبا و دلنشین
۰۶ فروردین ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اخم تلخ تو به رویم چه قدر شیرین است!
مزه ی دلهره ام مثل شکر شیرین است
زندگی بی تو در این گوشه ی دنیا
همچو قندی است که در اوج ضرر شیرین است!
تو سفر رفتی و هیچ از تو خبر نیست ولی
خبر رجعتت ای گل ز سفر شیرین است
خبر آمدنت در دل و جانم افتاد
تازه فهمیده ام از این که خبر شیرین است
ناز کن بهر من ای مایه ی طنازی و شوق
گذر عمر بدون تو مگر شیرین است؟
زندگی صحنه درگیری دل با عشق است
در ره وصل تو ای دوست ، خطر شیرین است!
قصه تلخی ایام به سر می آید
باده ی باور دنیای هنر شیرین است

بعد از گوشه دنیا بقیه اش تایپ نشده...
۲۸ اسفند ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا خویش بجویم همه جا رفتم و رفتم
در هیچ سفر کردم و ره سوی بلا رفت
مسحور سرابی شده بودم تو رسیدی
مسحور تو گشتم دل و دین سوی شما رفت
هی با تو سخن گفتم و هی ناز کشیدم
از مزه چشمت نگه م تا به فضا رفت
تو خواندی و دل محو صدایت شد و سرمست
تا حضرت عشقت پی ٖآن صوت و صدا رفت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد

می گریزم ازتو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت ... دیدن ادامه ›› بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را

در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزو ها را
و درون شهر ...
قفل سنگین طلایی قصر رویا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد

عاقبت یکروز ...
می گریزم از فسون دیده تردبد
می تراوم همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
میروم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد


آقای سوبژه (محمد لهاک) این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کسی دوباره سکوت را صدا می کرد
کسی دوباره مرا با تو آشنا می کرد
کسی دوباره تو را از نگاه من می دید
و پنجره ایی رو به نور وا می کرد
کسی دوباره مرا می سرود در باران
من و تو را به نگاهی دوباره ما میکرد
دوباره ماهی خون رنگ حوض کوچک دل
میان برکه احساس من شنا می کرد
و عشق بودم و تکرار می شدم هر روز
وعشق عاشق و معشوق را جدا می کرد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چه کنم هرچه قلم نقش زند کاغذ دل
عاقبت زمزمه ایی قافیه دار است دلم
در پی شعر سپیدم ولیکن بر عشق
مثنوی خوان و غزل واره ی یار است دلم
چه کنم صحبت زیبایی چشمانت را
هر کجا بانگ زدم شعر و شعار است دلم
دل به تضمین گل روی تو در تمرین است
این سیه مشق خط زلف نگار است دلم
صد غزل دل به فدای غزل چشمانت
که به آواز نگه زخمه تار است دلم
گنهم نیست مگر شرب شراب چشمت
که از آن ... دیدن ادامه ›› متهم فسق و قمار است دلم
قاضی عشق قصاصی به نگه فرمودند
از همان روز دگر بر سر دار است دلم
باز هم شهد غزل ریخت به کام سخنم
چه کنم با تو بر این قول و قرار است دلم
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای آشنای من
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا پر کنیم جام تهی از شراب را
و ز خوشه های روشن انگور های سبز
در خم بیفشریم می آفتاب را
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها
گلبرگ لب به بوسه ی خورشید وا کنیم
وانگه چو باد صبح
در عطر پونه های بهاری شنا کنیم
برخیز و بازگرد
با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ
از ... دیدن ادامه ›› دور از دهانه ی دهلیز تک ها
چون باد خوش ، غبار برانگیز و باز گرد
یک صبح خنده رو
وقتی که با بهار گل افشان فرارسی
در باز کن ، به کلبه خاموش من بیا
بگذار تا نسیم که در جستجوی تست
از هر که در ره است ، بپرسد نشانه هات
آنگاه ، با هزار هوس با هزار ناز
بر چین دو زلف خویش
آغاز رقص کن
بگذار تا بخنده فرود اید آفتاب
بر صبح شانه هایت
ای آشنای من
برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد
تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
بر شاخه های لبان تو ، مرغان بوسه ها
لب بر لبم نهی
تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی
تا با امید خویش مرا آشتی دهی


از : نادر نادر پور
آذرمهر این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو که نیستی تا خدای تو هست
دو چشم سیاهت به جای تو هست
تو که نیستی باز هم در چمن
نسیمی ز لطف و صفای تو هست
تو که نیستی ، زیر باران شب
سرودی ز نی در نوای تو هست
تو که نیستی در سحرگاه عشق
مناجات و ذکر و دعای تو هست
تو که نیستی پیش چشمان من
بلندای تو در نمای تو هست
تو که نیستی من چه سازم ؟ بگو
دلم را که در پیش پای تو ... دیدن ادامه ›› هست
تو که نیستی در تمام دلم
همیشه سخن از وفای تو هست
تو که نیستی ، جای تو هست سبز
و در جای سبزت صدای تو هست
کسی کو که دل را به او بسپرم
مگر دلبری هم به جای تو هست؟
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سرکش و نا شکیبا
که هر لحظه ات می کشاند به سویی
نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افقهای فردا
نگاه مه آلوده دیدگانت

تو دائم به خود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفته نیلگونی

چه می شد خدایا ...
چه می شد اگر ساحلی دور بودم
شبی با دو بازوی بگشوده خود
تو را می ربودم ... تو را می ربودم



از : فروغ فرخزاد
مرتضی کلانی و قاصدک این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر به روی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه... گویی ز ... دیدن ادامه ›› دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می آید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دوچشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم به روی دفتر خویش
(جاودان باشی ای سپیده عشق)


از : فروغ فرخزاد
آذرمهر و رها باصفا این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو آن پرنده رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانه من
چو موج باد که در پرده حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانه من
پرت ز نور گریزان صبح ، گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینه بهاران داشت
چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید
دلم تپید و به خود وعده رهایی داد
چراغی از پس نیزار آسمان تابید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد ...


از : نادر نادر پور
آذرمهر، محمدرضا مدیری و رها باصفا این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگری ست
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند

و نگاهت
شکست ستمگری ست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر جامه ایی کرد
بدان سان که کنونم ...

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

آنک ... دیدن ادامه ›› چشمانی که خمیر مایه مهر است
وینک مهر تو
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش
پنجه در پنجه کنم

میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست



وقتی شعاع نقره مهتاب روی تن سپید تو سر خورد
گویی که پاره ورق دل با بی بی نگاه تو بر خورد
وقتی پلنگ زخمی خواهش جستن زد از ستیغ نگاهت
آهوی دل ز دامنه افتاد در دره های موی سیاهت
وقتی که تیغ شیشه ایی دل در بال دستهای تو افتاد
سرباز پیک عشق تو رو شد شاه دلم به پای افتاد
بانو تو بی بی دل مایی سرباز خشتم و خاک نشینم
حکمت بریده دست دلم را بازنده قمارم و اینم
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمیست ،
و آغوشت ...
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
آذرمهر، تیلا بختیاری و قاصدک این را دوست دارند
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم میکند....

چه انتخاب قشنگی ....
یه دوست بی نظیر وقتی اولین شعرمو خوند توی جوابش این شعر شاملوی جانان رو برام نوشت
و چقد اون لحظه برام شیرین و بینظیر بود...
شعر آیدا در آینه زیباترین ترجمه ی نگاهه
درست مث ی نقاشی...
۲۹ بهمن ۱۳۹۷
همینطور هست ، سپاس بانوی نیک اندیش
۳۰ بهمن ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آیینه

لب هایش آشیانه ی آتش بود
با شعله های بوسه و دندان
رقصی درون جامه ، نهان داشت
چشمی بسوی آینه ، خندان
هر ناز او ، نیاز نمایش بود
صبح از شکاف پیرهنش می تافت
شب ، غرق در سجود و ستایش بود
او ، زیر لب ، از آینه می پرسید
ایا من آن کسم که تو می خواهی ؟
آیینه ، آشیانه ی آتش بود


شام بازپسین نادر نادر پور
زنی چراغ به دست از سپیده دم آمد
زنی که موی بلندش در آستان طلوع
غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت
بر آستانه نشست
ز پشت مردمکش
آفتاب را دیدم
که از درخت فراتر رفت
به روی گونه گلرنگ صبح پنجه کشید
نگاه روشن زن
خراش پنجه خورشید را نشانم داد
عبور عقربه ای ، ساعت طلایی را
آسمان ، به دو قسمت کرد
زن ... دیدن ادامه ›› از مدار زر اندود نیمروز گذشت
به شامگاه رسید
ز پشت مردمکش آفتاب را
دیدم
که از درخت فرود آمد
به روی گونه بیرنگ خاک پنجه کشید
نگاه خیره زن
خراش پنجه خورشید را نشانم داد
زمان ، زمان عزیمت بود
زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت
مرا ، اشاره کنان ، از قفای خود می برد
زنی که موی بلندش در آستان غروب
شکوه روشنی سرخ
صبحگاهان داشت
زنی که آینه در نگاه ، پنهان داشت



از : نادر نادر پور
عاشق آمد گفتمش غم را فراموشی خوش است
گفت با غم این دل ما را هم آغوشی خوش است
گفتمش این حالت آشفته ات از چیست
گفت عاشقان را در حریم عشق مدهوشی خوش است
گفتمش امشب به سر دارم سر سودای او
گفت در سودای او دائم اگر کوشی خوش است
گفتمش از چیست می نوشی فراوان باده
گفت غم که زور آور شود ما را قدح نوشی خوش است
گفتمش ما را چرا از ذهن بیرون رانده ایی
گفت عاشق را در این وادی فراموشی خوش است
گفتمش از شب بگو گفتا که بیداری نکوست
گفتمش دیگر بگو گفتا که خاموشی خوش است
کیکاوسی نژاد، آذرمهر، جهان، مریم اسدی و باهآر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دلم گشته زندانی چشم تو در انوارطوفانی چشم تو
پریشان شدم از نگاه تو من به مثل پریشانی چشم تو
دل خسته مهمان ناخوانده است در آمد به مهمانی چشم تو
چراغ دل تیره روشن شود به خورشید نورانی چشم تو
زمین و زمان را به هم میزند شکوه گل افشانی چشم تو
گل زندگی غنچه وا می کند به لبخند پنهانی چشم تو
دلم واله دیدگان تو باد سرم باد قربانی چشم تو
چه زیباست صحبت ز خورشید عشق ز شبهای بارانی چشم تو
سخن کی تواند که شرحی دهد زگفتار عرفانی چشم تو
مرا تا کنار خدا می برد غزلهای ایرانی چشم تو



97/11/19