به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاهگاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر میکردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ
... دیدن ادامه ››
نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن از تو می گریزم
را چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
سخن تمام
مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند
از : حمید مصدق