چیزی که دیدم اتفاقی بود که هر روز شاید حتی چند بار درون همه ما اتفاق میوفته. گاهی مجرمیم و مجازات میشیم، گاهی جلادیم و سر میبریم، گاهی (یا شاید
... دیدن ادامه ››
بسیاری) قاضی هستیم و حکم می دیم و گاهی "جودا"ییمو دادستانی میکنیم.
بدون اینکه تصوری راجع به تاثیر کنایه های کوچیکمون داشته باشیم اونا رو روی سر هرکی که فکر میکنیم مستحقشه رها میکنیم، مثه یه گوله ی برفی از بالای کوه که وقتی میرسه پایین میشه یه غول برفی و هدف رو پاره میکنه، بدون اینکه بفهمیم چه "مرگ هایی" در انتظار یک انسان میتونه باشه بهش موهبت بودن رو حواله می کنیم، بدون اینکه از ناآگاهیمون آگاه باشیم فکر میکنیم همه باید تو دنیای ما زندگی کنن، ساعتاشونو با ما کوک و حدقه نگاهشونو مثل ما تنظیم کنن...
راه های کوبیده شده لزوما ما رو به قله نمی رسونن، شاید صرفا یه مشت گوسفند واسه علف از او راه رفتن. از اون راه که بریم به قله نمیرسیم که هیچ، میگیم تا اینجا اومدیم یه علفیم بزنیم و نتیجتا از گوسفند هم پست تر میشیم، که میتونستیم ادم باشیم و سستی کردیم.
در بی انتها همه ما میمیریم، اگر به یکدیگر رحم کنیم و در سی روز بیست و یک بار ترتیب هم رو ندیم.
اسپشیال تنکس تو "ایزاک"
اسپشیال تنکس تو "Glimmer of Blooms"
اسپشیال تنکس تو "آقای کوشکی"
نمایش سیزده را فرادی تماشا کنید.
این نمایش را از ردیف دوم پر کنید. (تا النگوهایتان سالم بمانند)