تو خورشید و من آن اختر
که هر شب تا سحر در عالم رویا
تو را میبوسم و بر شانه های تو
تمام دردهایم را
میبرم از یاد
و من غافل تر از هر کس
به آنچه پیش رو دارم
تو را در هر سکوت سرد
و در هر تابش کم نور
میخوانم
و بعد از آن صدای آه و جیغ من
و دردی که نمیدانم
و قتل رنجناک آخرین اختر
و شعری
... دیدن ادامه ››
در گلویم مانده و دیگر نمیخوانم
و تو پیروز و مغرور از شکست من
نه یک من بلکه صدها من
و غم در قلب تاریک تمام سایه ها پیدا
عزادار تمام غنچه های آسمان شب...
تو خورشید و من آن اختر
که عشق قاتل افسونگرش تا آخرین لحظه
درونش سبز میماند ...