همه چی فوق العاده بود... فقط چیزی که هنوز نمی فهمم برگشتن بابا بود!! اخه بابک که مرد ... پلیس و جسد و سرد خونه.. اینا همه به مرگ بابک اشاره میکرد.. آخرش با احساس غمی که داشتن شروع کردن به تکرار که نشونه غم و ناراحتی و پشیمونی همه کاراکترا بود ...! چی شد که بابا یدفعه برگشت درست اوج نا امیدی داستان؟ من واقعا متوجه نمی شم با مغزم جوردرنمیاد میشه کمکم کنید و بهمبگین قصد نویسنده چی بوده؟
ممنون