بنیامین: اما من خودم یکی از اون لحظههای گمشده هستم. لحظهای که هیچکس نخواهد دید و هیچکس هیچ تصوری از این سرما و این وحشت کشنده نخواهد داشت، از این امیدی که لحظهای در آسمان این شب تیره درخشان میشه و باز در سیاهچاله ناامیدی پنهان میشه و من نمیتونم اونها رو به چنگ بیارم. رخداد شاید همین باشد دوستان همسرا؛ همین چنگ زدن نومیدانه و من از عصری ظلمانی خبر میدهم و بر ظلمت چشم گشودهام.
[سیگار نیمه خاموش حشیش را روشن میکند و پُکی میزند.]
پرسه میزنم در حوالی خاطراتم. راهی به رهایی میجویم و نشانهای به رهایی نیست. از میان دود لذت بخش و این نشئه سکرآور چنگ میزنم به این ستارههای تاریک و با پُکی دیگر از کنار این دریا، که در نور مهتاب سیمگون میدرخشد، سر از بحرالمیت در میآورم، در زیتون زاران گرم خاک فلسطین.