به خودم گفتم: «بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید.» خودم را دلداری میدادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم میگفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همه ی درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همهی این اراذل را میترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا میکنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمیروند!» از کتاب سفر به انتهای شب سلین