می بینم انگار نمی بینم، می شنوم انگار نمی شنوم
نمایشی سراسر دردآلود که از قضا خیلی غریبانه مخاطب ِ راحت نشسته در صندلی خود را نیز گرفتار ِ درد عمیق ِ کنش گران خود می کند؛ مخاطبی که هیچ کاری از پیش نمی برد جز تماشا و این همه خود جز "درد" چیست؟
که در پیش چشم اوست که شاعری را می کشند و تنها یک نفر لب به اعتراض می گشاید که: مگه می شه یه شاعر رو کُشت!
که در پیش چشم اوست که بازیگرانی بازیگری را نه از سر ِ سرخوشی که از اجبار ِ برای زیستن پی می گیرند و کدام تماشاچی ست که عمیقا بداند: همه ما آدم های ِ کوچک و بزرگ در تئاتر تنها برای ِ زنده ماندن است که در زیر ِ شلاق ِ تابدار ِ تئاتر، تاب آورده ایم!!!
در ناکجا آبادی که برای وظیفه هایشان منت گذاشته اند که: اگر من نبودم تو یه دختر رعیت بیشتر نبودی!!! و این تنها یک تئاتری ِ زجر کشیده ی ِ بی ادعاست که باید از جان ِ دل پاسخ گوید که: من اینجام چون صدامو دارم!!!
من برای همه احتمال های ِ دنیا گریه کردم، برای همه ی پنجاه پنجاه های روی کره ی نسبتا گرد ِ زمین!
مرتضی اسماعیل کاشی عزیز
همتت بلند و پیشانی ات سپید که حقیقت را نزدیک تر از "حقیقت"، بی پرده تر از "حقیقت" گفتی