نکاتی در باب انفتاح
دربارهی نمایش «فردای شب» به نویسندگی و کارگردانی جواد اسفندیاری
محمّد اوحدی حائری
m.ohadihaery@modares.ac.ir
روزنامه شرق، یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۸
زمانی که دهان باز میشود تا چیزی بگوییم، لحظهی نابی است. لحظهی انفتاح. لحظهای که به پیشوازِ چیزی نو میرویم. چیزی که در مقابلِ فروبستگی
... دیدن ادامه ››
است و یادمان میآورد که ذهنمان مسدود نیست. فردای شب دائماً در حال رفت و آمد در مرزهای انفتاح است. گویی میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید. پر از لحظههای برساخته و پر از لحظههای ناساخته. شیدا زبانی خاص دارد. هر کسی او را نمیشنود و به طریق اولی البته که او را نمیفهمد و ما در جهانِ ذهنیِ مشوشِ او هستیم. یا شاید در جهانِ ذهنیِ او، مشوش هستیم؟ این تفاوتِ مهم در اجراست. فردای شب، تشویش را به عنوان رکنی از ارکانِ جهان ذهنیِ شیدا جدا کرده و به مخاطب منتقل میکند. مخاطب مشوش میشود. مخاطب دَر میماند. مخاطب در هضم با مشکل مواجه میشود و به دیدنِ صرفِ بدنها رو میآورد. این اتفاقِ مبارکی است که فرم پیروز شده است. اما این مهم دیری نمیپاید و به ناگهان قصه دوباره سر بر میآورد. جهانِ ذهنیِ شیدا از قصهای سرراست میگریزد اما به ماجراهایی اپیزودیک رو میآورد که تفاوتی در قصهمندی و عقبگردِ فرم ندارد. زیرا در هر دو صورتِ قصهی سرراست و قصهی اپیزودیک، عنصری واحد پیشبرنده است و آن مشخص کردنِ ماجراهاست. این «مشخصگردیدگی»، این «وضوح و تمایزی» که عامدانه در طول تاریخِ ادبیات نمایشی تحمیل شده است تا از نوعی ابهامِ ذاتی که در زندگی است بگریزیم، آنچنان بر آثار خیمه میاندازد که آثار در جایی که باید، پیچیده نیستند و در جایی که نباید، پیچیدگی و ابهامهای زائد و بیاساس تولید میکنند. در جهانِ شیدا مادربزرگِ مفلوج، راه میرود و خواهرش حامله میشود. در جهانِ او بدنها تکه تکه هستند، همچون پلکهایی که سریع باز و بسته میشوند و تصویری قطعه قطعه به ما ارائه میدهند. تا اینجای کار همه چیز بر وفق مراد است. یک جهانِ ساده با المانهایی ساده و با لایههای در هم تنیده و پیچیدهی ناپیدا در زبان و رفتارها. علیرغم آنکه فردای شب در تلاش برای ارائهی اثری نامنسجم، نامنظم و خلاف قاعده است اما در ناخودآگاهِ خود به سمتی اپیزودیک میرود. این مسئله به خودیِ خود، بد نیست. البته اگر اپیزودها در مسیر تشتت و انفتاحی در باب زبان و بدن گام بردارند. اما در فردای شب اپیزودها میل به بَرسازیِ نظمی دارند که با خودِ اثر در تعارض است. منظور از اپیزود چیست؟ در جای جای این نمایش، راویِ ما(شیدا) به سراغ خواهر(نفیس) و یا مادربزرگش(مامانی) میرود و گویی از منزلی به منزلی دیگر رهسپار میشود و اینگونه به جای آنکه استقلالِ جهانها حفظ شود. قصهای از پسِ قصهای دیگر میآید و اپیزودها به مرور شکل میگیرند. البته در فاصله ای که شیدا درگیر یکی از کاراکترهاست و میزانسنی دونفره را ساختهاند، آن دیگری که جدا افتاده به کشفِ بدنش میرسد. نوعی در خود تنیدن. نوعی کنکاش در جلوی آینه. عدمِ تفاوت ظاهریِ کاراکترها در همین محفلهای یکنفره معنا مییابد. مادربزرگی که پیر نیست. خواهرِ حاملهای که حامله نیست. شاید اینگونه انتهای نمایش معنای بهتری بیابد. پردهها کنار میرود. آینهها در انتهای صحنه انعکاسی از تنها هستند. تنهایی که دائماً با دفرمه شدن، معناهای ثانویه تولید کردهاند و پیری و حاملگی نیز مفاهیمی مازاد هستند که تولید میشوند. این از آن دیگریِ جدا افتاده که به خود مشغول است. اما در دیگرسو، در جمع دونفره، شیدا رکن ثابت است. شیدایی که زبانِ نفهمیدنی دارد و خود نیز، زباننفهم است! چرا شیدا زباننفهم است؟ چرا با یکدیگر درگیر میشوند؟ چرا در قسمتهای خود نمیمانند؟ چرا انقدر حرف میزنند و بدنشان را در سکوت رها نمیکنند؟ همهی اینها باز به قصه باز میگردد که با سابقهای چند هزار ساله مقاومت میکند و از رسیدنِ تجربهی فردای شب به آنچه که مستحقِ آن است، ممانعت میکند. طراحی صحنه نیز بر این امر صحه میگذارد که هرکدام از سه شخصیتِ نمایش، جهانی شخصی دارند که شیدا به آنها وارد میشود. گاهی بر روی ویلچر مادربزرگ مینشیند و دیگربار به سراغ لباسها میرود. اینگونه است که به ناخودآگاه «اپیزود» ظاهر میشود. شیدا با این آدمها کار دارد. چه کار دارد؟ میخواهد به خواهر حاملهاش بگوید بچه را بندازد. چرا؟ زیرا در جهانِ مشوشِ او، بچه زنازاده است. این قصهای است که به فرم تحمیل میشود و جهتی دیگر میدهد که حتی در تناقض با اجراست. در اجرا، حامله بودن به عنوانِ عنصری نمایشی نشان داده میشود. با استفاده از عناصری که پشتصحنه و جلوی صحنه را بهم پیوند میدهد. نفیس از ابتدا حامله نیست و در لحظهای از نمایش شکمبندی به خود میبندد تا ترسیمی تصنعی از بارداری را تصویر کند. به همان اندازه که تصویرِ ذهنیِ شیدا تصنعی است. در اینجا تئاتر و پشتصحنه به کمک میآید تا روایتِ قصهگون نقض شود. همه چیز محیاست تا پشتصحنه و جلوی صحنه یکی شود و تئاتریکالیته عضوی از آشوبِ ذهنیِ شیدا شود. اما به جای نقضِ روایتِ قصهگون، قصه پی گرفته میشود. اینکه خواهر چه جوابی به شیدا میدهد و درگیریِ دو خواهر و پا در میانیِ مادربزرگ و درگیریهای دیگر به کجا میرسد و اینکه غیاب در نمایش متعلق به مردان است و فقط در موردشان صحبت میشود. اینها همه قصه است! در حالیکه غایب اصلیِ اجرا میبایست همین قصه میبود و نه مردان. اجرا امری فزونتر را نوید میدهد اما همه و همه به این میانجامد که صرفاً سیرِ دراز سفر در طولِ شب با تلاشی متفاوت «روایت» شود.
به نکات ابتدای متن بازگردیم. نه ساختاری منسجم و نه ساختاری اپیزودیک برای فردای شب مناسب نیست. این کار ساختاری مشوش میطلبد، ساختاری که بیرون آمده از منطقِ ذاتیِ خودش باشد و به نتیجهای مشخص و واحد نیانجامد. این کار جنون میخواهد. مانند صحنهی ابتداییِ نمایش. جنونی که به انفتاح منجر شود. انفتاحی برای لحظه هایی نو. اما این مهم همچون جرقههایی میآیند و میروند و محقق نمیگردند. بدنها به سوی گسست میروند و دوباره شکلی داستانی میگیرند و این رفت و آمدِ متناوب، بابِ انفتاح را میبندد. لحظهی انفتاح، لحظهی نابی است. لحظهای که دو لب از هم گشوده میشود نه به این علت که چیزی وارد شود. نه به این علت که در مصرفگراییِ صِرف، خوراکی از میان لبهای گشوده به حلق روانه شود. بلکه برای آنکه آوایی جدید از ما صادر شود. آوایی که کسی تا به حال نشنیده است.