بیسبب
دربارهی نمایش «باق وحش» نوشته فرامرز مهدیان دهکردی و به کارگردانی امیر بهاور اکبرپور دهکردی
محمّد اوحدی حائری
m.ohadihaery@modares.ac.ir
روزنامه شرق، یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
ویکتور هوگو در شعر «در پهنهی دریا» «Pleine Mer» روایتی از کشتیای را بیان میکند با نامِ کاملاً نمادینِ لویاتان که آب از تخته پارههایش
... دیدن ادامه ››
عبور میکند و مشخص نیست که او در آب پیش میرود و یا آنکه صرفاً در آب غوطهور است. باق وحش نیز اینچنین حکایتی دارد. مشخص نیست که چه چیزی را به پیش میبَرَد. زیباست. دکوری جالب دارد. بازیها چشمگیر و قابل تاملند و میزانسنها با چرخشهای متناوب، حظّی بصری به مخاطب میدهد که او را در میانهی از دست دادنِ کلافِ نمایش و دقت به جزییات نگاه میدارد. اما حیرت آن است که در موردِ هیچ چیز سخن نمیگوید! صرفاً چند فرمِ سردرگم در نمایش پدید آمدهاند که ظاهراً هندسی هستند ولی کارگردان هیچ برنامهای برای آنها ندارد. حکایت کشتیِ شعرِ «در پهنهی دریا» برای جامعهای که در آن زیست میکنیم نیز صادق است. ما چه میخواهیم؟ به معنایی دقیقتر از تئاتر چه میخواهیم؟ داستانی ساده و پیش پا افتاده؟ بازنماییِ امرِ بیرونی؟ پس تئاتر به مثابه امری مستقل و خودبنیاد چه میشود؟ وقتی به سمتِ تحلیل محتوا برویم، چیزهایی پیدا میشود تا سازندگان راضی باشند. چیزهایی همچون زنهایی بدونِ مردان و ظلمِ اجتماعی در حق زنان و مسئلهی طلاق عاطفی و سایهی سنگینِ نگاهِ جامعه به خانوادههای از هم پاشیده. اما آیا پرداختِ بصریِ مناسب انتخاب شده است؟ باق وحش متاثر از سایهی سنگینِ نگاهِ امیررضا کوهستانی به تئاتر است. کوهستانی برای یک دکمه، کت میسازد و مسئلهای کوچک را بسط میدهد و به بزرگیای میرساند که سخن از ارزشهای انسانی به میان میآید. اما بحرانِ خانوادگی و مسائلِ دیگری که در باق وحش مطرح میشود، دکمه نیست! کتی بسیار گشاد است که روی تنِ نمایش زار میزند. از اینروست که کارگردان راهی برای گریز از این کتِ بزرگ نمییابد و با خشونتی افسارگسیخته آن را پایان میدهد. ترفندی مبتدیانه برای پرت کردنِ حواسِ مخاطب از ضعفهای کلیدیِ اجرا. هیچگاه نمیتوان در پایانِ نمایش، برای خشونتِ بیسبب و دمِ دستیِ باق وحش دست زد. خشونتی که کلِ اثر را در بر میگیرد تا از چه بگوید؟ زنی که زیرِ ضربهها مانده قرار است سکوتِ اجباریِ زنان را فریاد بزند؟ آیا این پرداخت نخنما نشده است؟ این پرداخت از این جهت بسیار ساده و از جهتی دیگر یعنی نوع میزانسنها بسیار پیچیدهنماست و نوعِ چرخش و استحالهی شخصیتها و شدت و ضعفِ بسیار نامحسوسِ نور و نقش صدای محیط به صورتی است که شش دانگ باید حواسمان به نمایش باشد که نخ از دستمان خارج نشود. اما در انتها ذهنمان به هر سویی خیز بر میدارد و اتصالِ خود را با نمایش قطع میکند. بازیگران از کنارِ یکدیگر رد میشوند و به ناگهان لایه عوض میکنند. بازیگر نقش پدر، در میانهی (پدر) و (کسی که ادای پدر را در میآورد) چرخ میخورد. مادر و دختر نیز بین دو نقشِ دیگر چرخ میخورند. این مهم باعث میشود که در لحظهی اول، مخاطب دچار شگفتی شود. اما دیری نمیپاید که عادت میکند و به مرور چهرهی اصلیِ اثر رخنما میشود: همهی این تصاویر جالب است و از حیثِ زیباییشناسی قابل تحلیل. اما سوال بنیادین این است که آیا از اساس، باق وحش باید زیباییشناسی داشته باشد؟ باق وحش با چرخشهای خود، نظم روایی را بهم ریخته اما در جای خود درجا میزند تا قصه بگوید. این تعارضِ درونی در فرمِ پویا و قصهگویی، اثر را دوپاره میکند. فرآیندِ قصهگویی، باق وحش را به سمتِ نوعی تاکیدِ بیش از حد و زیادهگویی میبرد. صحنهی کتک خوردن مادر توسط پدر صرفاً تاکیدی است که مخاطب دریابد که چرا دختر و مادر واردِ چرخهی انتخابِ فردِ جایگزین برای پدر شدهاند. آیا ما خود این مهم را در پنج دقیقهی اول نمایش نفهمیدهایم؟ این شیرفهم کردنها رنگ و بوی دست کم گرفتنِ مخاطب را دارد که به سمت توهین نیز میرود. اما واقعیت آن است که همهی این موارد ضعف اصلی را پوشش میدهند: اینکه باق وحش پیش نمیرود و در دورنمایی کلی هیچ گشایشی، نه در فرم بصری و نه در موضوع ایجاد نمیکند. حتی دکورِ چشمنوازِ آن که با موضوع نسبتی دارد و (درگاه) و (محلِ عبور بودنِ ماجرا)، کانسپتی گلدرشت در نمایش است؛ پیش از این در کارهای بسیاری آزموده شده است. بگذریم از اینکه بارها منطق دکور نقض میشود و مناسباتِ درون خانه به بیرون میآید بدونِ آنکه وجهی پیشبرنده در نمایش داشته باشد. اینها ملغمهای است که حتی نوع نوشتارِ متفاوتِ عنوان نمایش را نیز با گنگی روبرو میکند. باق وحش، صرفاً ایده است و ارج گذاشتنِ ایده امری تکراری و عبث شده. باید اثری را ارج گذاشت که کمی جلوتر برود. این اثر از کارِ قبلیِ گروه یعنی آنشرلی با موهای خیلی قرمز به مراتب عقبتر است. ایدههای اجرایی همچون نوع گفتنِ دیالوگها، نوعِ ایستِ صحنه، مناسبات کاراکترها و نقش صدای محیط در درونِ صحنه، همگی در کار قبلی آزموده شدهاند و قدمی به جلو ندارند. میماند اندکی محتوای اجتماعی که در کار تزریق شده و مایهی تحلیل را فراهم کرده که آن هم فاقد ارزش است. آیا باق وحش با این تحلیلهای جامعهشناسانه باقی میماند؟ آیا با مرورِ دایرهوارِ قصه باقی میماند؟ اگر کشتیای که در جایی ثابت مانده و آب از تخته پارههایش عبور میکند، غرق نمیشود، این نمایش نیز باقی خواهد ماند! اما کشتیِ بیسبب ایستاده، به پایین میرود. هر آنچه سخت و استوار است غرق میشود و به زیر آب خواهد رفت!