با خبر جنگ یک هلی کوپتر در کابینت مستقر شد.
کانال را عوض کردم یک نفر تیر خورده از تلویزیون به پذیرایی پرت شد...قالی پر از خون شد. به اتاقم رفتم.
از موبایلم پنج نفر از کشته شدگان به داخل اتاقم افتادند آنها را در کشوی زیر تختم گذاشتم. یکی از آنها دائما دست هایش را میشست.
همراه هواپیما آتش گرفتم. دوش گرفتم.
جنازه هایشان در اتاقم تجمع کردند آنها را داخل کمد گذاشتم.
دانشجویان به اعتراض آمدند در اتاق را بستم.
از خانه بیرون زدم، در تاکسی سیل بود...پیاده شدم و تا سالن تئاتر شنا کردم. در ایستگاه مترو تیر خوردم. شب اجرا داشتم و همه چی خوب بود، فقط یک تپق زدم که باعث شد تا صبح نتوانم بخوابم.