واااااییی... این چه فضاییه! جز، پیانو، بادی برنجی... دلم نمیخواد تموم بشه این تجربه...
نگرانم بذارم بره جلوتر... گیر کردم تو دقیقه ی ۸.... هی میزنم از اول...
وچه کار خوبی کردم... فکرشو میکردم بعد از همچین اوجی، فرود سنگینی داشته باشه.
منم اگه روزی بتونم اونجوری پیانو بزنم، یه مرد خوشحال میمیرم... خیلی خوشحال... جز...
ترجیح میدادم همون فرمون ۸ دقیقه ی اول رو پیش ببره تا این چرخش یهویی رو بکنه. اونوقت برای هفته ها میذاشتم صبح تا شب پلی بشه.
کمی فانتزی و شعارزدگیش زیادی بود برام. و نکته ی پایانی رو به اندازه ی کافی بولد(برجسته) نکرد. زیستنِ زندگی قاطی شد با از خودگذشتگی و پاداش و اینها و کمرنگ شد. میشد این پیام رو قوی تر برسونه و تو ذهن حک کنه:
انجام دادن کار، کم ارزش تر از زمانیه که روی زمین داریم.