سپید و سیاه... زشت و زیبا...
بیرحم و مهربون... عقل و جنون... مرز باریک بینشون... تاب خوردنِ میانشون... مثل کودکی سرمست... یا بزرگی مست...
مثل رقص برگ افتاده از درخت تا رسیدنش به زمین... کل زندگی به سادگیِ همین...
مثل یه خواب کوتاه... نزدیکِ پایان راه...