البسه شاه جوان به مثابه امکان گسست تاریخی
نوشته محمدحسن خدایی
یکی از مهمترین پرسشهای کتاب «نامیدن تعلیق» که مدعای داشتن «برنامهای پژوهشی برای جامعهشناسی تاریخی انتقادی در ایران» را دارد این است
... دیدن ادامه ››
که «چگونه میتوان تاریخ ایران را غیر شرقشناسانه نگاشت؟» یک کنشِ تاریخنگارنه که تلاش دارد از دوگانههای همیشگی شرق و غرب یا سنت و مدرنیته فراتر رود و مواجههای انتقادی با روایتهای تکرارشونده و دیگر کلیشهشده شرقشناسانه تدارک بیند. از منظر چشماندازی که کتاب نامیدن تعلیق میگشاید، اجرایی چون «لباس جدید پادشاه» هم کمابیش در همان فضای شرقشناسانه روایت شده و جهان برساخت خویش را مبتنی بر همان تقابل دوگانه سنت و مدرنیته بنا میکند. اما با کمی تامل میتوان به این نکته رسید که اجرا در تلاش است با لحنی آیرونیک از این دوگانهسازیها فراتر رود و گرفتار کلیشههای رایج نشود. روایتی از تاریخ معاصر که در آن یک احمد شاه اقتدارزداییشده مشاهده میشود که در سفری دریایی به انگلستان، «قانون منع استعمال البسه خارجی» را که مجلس ملی به تصویب رسانده کنار گذاشته و در نهایت لباسی غربی بر تن میکند. البسهای دیپلماتیک که همه چیزش انگلیسی است: پارچه، خیاط و حتی فرم غربی آن. با آنکه روایت «لادن نازی» در مقام کارگردان از متنی که «فرزاد فخریزاده» نوشته، مبتنی است بر همان تقابلهای دوتایی اما تلاش برای فراروی از آن دوگانهسازیها هم بکار گرفته شده. تاریخی که روایت میشود بیش از آنکه مبتنی بر وقایع باشد، جهانی کمابیش ذهنی و سوبژکتیو است. بنابراین شاه جوان گویی سرگردان است میان ملیگرایی و یا تجددگرایی. احمدشاه چنان بازنمایی میشود که یادآور کتاب «سیمای احمدشاه» به نویسندگی «محمدجواد شیخالاسلامی» باشد: «موقعی که شاه جوان به سنی رسید که میبایست وظایف خطیر سلطنت را مستقیما عهدهدار شود، اکثرا نشانهها و علائم یک فرمانروای بد در او جمع و جلوهگر بود: ترسو بود، دودل بود، قادر به گرفتن تصمیمات قاطع نبود، برای مواجهه با اشکالات اراده قوی نداشت، اطرافیان را به دیده سوءظن مینگریست، خسیس بود، مالاندوزی را تا حد جنون دوست میداشت، رشوه میگرفت و از عیش و نوش غفلت نداشت. اما در مقالا محسناتی هم داشت که در راس آنها از ادب، نزاکت جبلی، فروتنی و مهربانی بیآلایشش میتوان نام برد.» اینجا هم با پادشاهی مذبذب روبرو هستیم که ترکیب متناقضنمایی از خصائل عام بشری است. فیگوری دلزده از تخت شاهی و هراسان از مواجهه با مظاهر زندگی غربی. نمونهای از پادشاهان بدون قدرت که برآمدن سرمایهداری جهانی، پایان محتوم آنان را رقم زده بود.
لادن نازی را به استناد فرمی که در اجراهایش بکار میبندد، میتوان یک کارگردان با رویکردی پسامدرنیستی دانست. چه آن زمان که با نوعی التقاطگرایی خلاقانه تلاش دارد شیوههای اجرایی مختلف را کنار هم قرار داده و فرم اجرایی تازهای را تجربه کند، چه آن زمان که کلانروایت تاریخی را با شوخطبعی و بازیگوشی، از ریخت میاندازد و جهان برساخت خویش را میسازد. در اجرای نمایش «شاهکار» که مربوط بود به جمالزاده، این التقاطگرایی در شکل افراطی بکار گرفته میشد و با امکانات محدود گروه اجرایی، گاه دچار بدفهمی برای تماشاگران میشد. ایدههایی که بداعت و غرابت آنان به سختافزاری تمام و کمال احتیاج داشت و در اجرا به فرجامی روشن نمیرسید. اما در نمایش لباس جدید پادشاه، با جهانی کمینهگرایانه مواجه هستیم که کنار هم قرار گرفتن فرمهای مختلف اجرایی، از قضا مستوجب خلق جهانی خودبسنده و انتقادی شده است. فیالمثل حضور عروسکها بر صحنه در کنار فضای رئالیستی، یا سخن گفتن آدمهای نقش بسته در قاب تصویری که آویزان از دیوار است و یا حتی پخش ویدئوهایی از احمدشاه که در مواجهه با ملکه انگلستان کنشی برخلاف گفتار راوی انجام میدهد، نشان از بکاربستن خلاقانه شیوههای مختلف اجرایی است. حال با جهانی سوررئال و سوبژکتیو روبرو هستیم که معطوف است به ذهنیت در حال فروپاشی پادشاه جوان که به خوبی بحران هویت سوژه ایرانی را بازنمایی میکند. دیگر خبری از ظهور قبله عالم نیست و پاره شدن غیرمنتظره البسه ایرانی شاه میتواند به فاجعه ختم شود.
اجرا از زبان رسمی مرکززدایی میکند. گویی زبان فارسی در پایان عصر قاجار ناتوان است در فهم منطق جهان جدید. شخصیتها گاه به ترکی حرف میزنند، گاه انگلیسی و فرانسه. زبان هم التقاطی است و نشانی هوشمندانه از تفوق زبان انگلیسی که همان زبان سرمایهداری است. همچنانکه البسه و حتی رفتار آدمها در حال غربی شدن است. در نهایت بازنمایی سیمای احمدشاه قاجار، با نوعی تسلسل به پایان میرسد که در آن پادشاه خلعشده بر یک صندلی نشسته و ابژه تماشای توریستهای مشتاق شده. تبدیل شدن بدن شاه به یک شیء فرهنگی و تاریخی، مبتنی بر منطق سود و مبادله.