.... چقدر آینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره ی خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است
من از کدام جهت رو به نیستی رفتم ؟
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر
... دیدن ادامه ››
؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد ؟
چراغ در کف من بود؟!
چگونه سرعت ماشین مرا زمن دزدید؟
چگونه هیچ نگفتم؟!!!
چگونه تن دادم؟!!
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشمان من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است
همیشه عاطفه میترسید
چقدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم؟
چگونه هیچ نگفتم؟
چگونه پیوستم؟
و اهل آبادی هنوز سفره اشان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمیگویند
مدام میبخشند
و اهل آبادی هنوز میدانند چقدر بذر کبوتر هست چگونه باید کاشت
چه سوگواری تلخی
چقدر خالیم از سبز
پرنده با من نیست
چقدر خالیم از امتداد زیبایی
چقدر خالیم از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم ؟!....
از: منتخبی از دکلمه ی زیبای خسرو شکیبایی