ساز خاک گرفته در گوشه ی اتاق نظرم را جلب میکند .
از چهره ی سالخورده اش انتظار نوازش دستانم را می فهمم .
گویی تمام انتظار ها را جمع کرده اند و بر چهره ی این پیرمرد شیرین بیان کوفته اند ...
به خود می آیم ...
مرا ببخش ای دوست صمیمی ...
می دانم , چند وقتیست در رفاقت کم کاری کرده ام ...
بیا .
بیا و مانند سال های قبل , حتی بیشتر از آن
... دیدن ادامه ››
سالها , هم صحبت شویم ...
بیا دوباره درد و دل کنیم ...
من از صلح بگویم و تو از عشق ...
من از عشق بگویم و تو از انسان ...
من از انسان بگویم و تو از اندیشه...
من از اندیشه بگویم و تو از جنگ ...
من از جنگ بگویم و تو از بیزاری ...
من از بیزاری !!! من از بیزاری چه بگویم ؟؟؟
من از احساس می گویم...
از حس شیرین دوستی می گویم ...
از جایگاه این کره ی خاکی در جهان ...
از کوچکی انسان در این کره ی خاکی ...
از بزرگ بودن همین انسان کوچک ...
از ...
باور کن
من هم محتاج گرمای صدایت هستم ...
از: رضا جولانی