در سکوت نیمه شب پشت میز تحریرم نشسته ام . کتابی را به دست گرفته و می خوانم .
ناگهان نگاهم می افتد به لیوان کریستالی که همین چند دقیقه پیش از شربت و تکه های یخ پر بود ...
حس غریبی در وجودم بوجود می آید ...
تا به حال این چنین به چیزی دقت نکرده بودم ...
گویا یک آن از تمام افکارم جدا شدم...
از دقتی که به لیوان و تکه های یخ می کنم
... دیدن ادامه ››
متعجبم !...
به خود می آیم ...
پشت لیوان جامدادی را می بینم که درونش تعداد زیادی خودکار و مداد قرار دارد . خودکاری آبی رنگ میان آن همه خود نمایی می کند .
آن را بر میدارم ...
کاغذی کاهی از قفسه ی سمت چپم بیرون میکشم
نمی خواهم این لحظه ی ناب را از دست بدهم ...
همین ها را می نویسم ...
این روزها خالیم از این به خود آمدن ها ...
از: رضا جولانی